پنجاه سال در پنج برگ

روز ۲۹ آوریل ۱۹۷۱ وارد فرودگاه بوستون-ماساچوست شدم؛ درست یادم نیست چرا و چطور تاکسی گرفتم ولی مسلم است برای رفتن بفرودگاه یا ترمینال دیگری بوده. راننده تاکسی- گس وات- ایرانی از آب در آمد! چون خودش هنوز درست انگلیسی بلد نبود باور نمی کرد من قبلا در آمریکا نبوده ام. ناسلامتی از سوم چهارم دبستان در بهترین مدارس تهران انگلیسی خوانده بودیم وهمیشه ممتازترین شاگرد کلاس هایم بودم. اگر ۱۹ می گرفتم اعتراض می کردم. پرواز بعدی ام از بوستون به شیکاگو بود. دوست دبیرستانی ام مهدی که سه سال آخر مدرسه ام را با حضور پرشکوه روزانه اش گذرانده بودم؛ قرار بود دنبالم بیاید. مهدی دو برادر بزرگتر داشت و حدود ده ماه پیش از من بآمریکا آمده بود. در سایه و با نظارت برادرانش زندگی می کرد. من برادر ندارم (کاش من هم یک داداش بامعرفت مثل خودم داشتم! هاهاها) و مهدی در ایران مثل برادرم شده بود. یکروز در میان بخانه ما می آمد تا با هم به سینما یا از ۱۷ سالگی ببعد که ماشین پدرم را می دزدیدم دنبال الوات بازی برویم. چند بار تمام دارایی اش را که سه تومان (یعنی ۳۰ ریال) بود بتاکسی داده بود و چون حتما باید بسینما می رفتیم اینجور مواقع سه تومان پول بلیط سینمایش بگردن من می افتاد. وقتی می آمد در نمیزد؛ با مداد یا پیچ گوشتی لولای در خانه مان را که چفت و بست درست حسابی نداشت پایین میزد و وارد می شد. پدرم او را بنام خانوادگی اش میخواند. بمن میگفت شهاب کلید خانه مان را از اخوین بگیر؛ دیروز لخت از حمام بیرون آمدم و یکهو اخوین در را باز کرد و وارد هال شد. یا بمن می گفت وقتی با اخوین زن به خانه می آورید؛ روی تخت من نبریدش! البته ما هرگز چنین عمل شنیعی روی تخت ایشان انجام نداده بودیم. پدرٍ کول من عشق بود

مهدی بگمان اینکه من مستقیما از ایران یا اروپا میآیم بفرودگاه بین المللی رفته بود و من در قسمت پروازهای داخلی سرگردان و سراسیمه مانده بودم. بعد از چند ساعت بخانه اش زنگ زدم و فهمیدم مرا که پیدا نکرده؛ با ماشینی که قرض کرده بود؛ بشهر خودشان برگشته. گفت چاره ای نیست؛ تاکسی بگیر و بیا. به دیکلب-ایلی نوی Dekalb-Illinois که رسیدم مهدی به پیشواز تاکسی آمد! لابد شهر بسیارکوچکی بود. راننده گفت ۴۰ دلار من ۱۴ شنیدم؛ مهدی لبخند ملیحی زد و پول تاکسی را داد. یک هفته در دیکلب ماندم و عازم شهری در ۲۰-۳۰ مایلی جنوب دالاس بنام سیدار-هیلز شدم که سه ماه انگلیسی اجباری بخوانم. زمان طاغوتِ خدابیامرز که ما در دنیا آبرو و حیثیت و در ایران سفارت آمریکا داشتیم و نه شرقی نه غربی جمهوری مستعمره ی چینی-روسی اسلامی نشده بودیم؛ وقتی با  فرم پذیرشم برای گرفتن ویزا بسفارت رفتم گفتند هزار دلار برای کالج و ۲۰۰ دلار برای کلاس زبان ای-اس-ال E.S.L بفرست؛ رسیدش را بیار و ویزایت را بگیر؛ چون بعضی از ایرانیان عزیز با ویزای تحصیلی به اینجا می آمدند و بمدرسه نمی رفتند. پدرم که توان پرداخت هزینه تحصیل خارج مرا نداشت؛ وقتی بهش گفتم میخواهم بآمریکا بروم گفت مبارک است؛ میدانی که من پول تامینت را ندارم. گفتم بله می دانم؛ هم کار می کنم (که لزوما قانونی نبود) هم درس می خوانم. بیادم می آید پدرم آن ۱۲۰۰ دلار را قرض گرفت و فرستادیم. در کلاس ای-اس-ال بعد از یکماه و نیمِ ترم اول معلم کلاس بمن گفت میتوانی به کالج بروی؛ اینجا چیزی برای یادگرفتنت نمانده؛ وقتت را تلف نکن. به کالج رفتم. کالج ناوارو در شهر ۳ هزار نفری کورسیکانا. شهری آرام و بقول آمریکایی ها خشک که مشروب فروشی نداشت. تنها یک کالج؛ یک سالن بولینگ؛ هفشده تا رستوران و تا دلت بخواهد کلیسا سر و ته شهر را تشکیل میداد

یادم رفت بنویسم وقتی از ایران بیرون می آمدم مادرم در فرانسه بود؛ دوره ای مربوط به شغلش در گمرگ را می گذراند. عاشق شاه (و بعدها از حکومت اسلامی متنفر) بود. وقتی بآمریکا می آمد؛ چون من منتقد شاه بودم؛ بارها دعوایمان شده بود. بعد از خودکشی ایران و پیروزی عن قلاب شکوهمند خودش را بازنشسته کرد. در سنین بالاتر متاسفانه بمکه هم رفته بود ولی طی دوران کارمندی اش در کوچه و خیابان بلوزدامن شیک می پوشید و اهل روسری اجباری بسر گذاشتن و بله گفتن بریشوهای بیسواد ج اسلامی نبود. سر راهم یکهفته ده روزی را هم در پاریس پیش او گذراندم. با آمدن من بآمریکا بدلیل سنم مخالف بود (حق هم داشت) ولی چون با ما زندگی نکرده بود؛ حرف و نظرش برو بیا نداشت. با این وجود قرار نانوشته بر این گذاشته شد که پدر و مادر هر یک ماهی ۱۰۰ دلار برایم بفرستند. ماهیانه های پدرم اکثرا نامرتب بود و پس از چندی بالکل قطع شد.* از همان ترم اول دوم کالج در رستوران؛ کارخانه بارکشی یا هر جا می شد کار دست و پا می کردم و با اشاره شصت (بیلاخی) و سواری گرفتن از ماشین هایی که رد می شدند؛ سر کار می رفتم

 پیرزن ۶۰-۷۰ ساله سرپرست خوابگاه دانشگاه نمیدام چه شد که بمن- و نه هیچکس دیگر!- نظر لطف داشت و گهگاه مرا بآپارتمانش راه می داد و برایم تخم مرغ و بیکن درست میکرد. یادش بخیر. چند ماه بعد از شروع کالج نامه ای از پدرم رسید که چون دو سال آخر در ایران ماشین زیر پایت بود؛ نمیخواهم به ت بد بگذرد؛ ۴۰۰ دلار میفرستم؛ زیاد نیست میدانم ولی برای خودت ماشینی فراهم کن. در همان خوابگاه یک دانشجوی هیپی ماشین خوشگل شورلت ایمپالای ۶۴ سیاه رنگ با داخل چرم را ۴۰۰ یا ۴۵۰ بفروش گذاشت و من خریدمش. دیگر شمر هم جلو دارم نبود. ویکند بود و میخواستم دوشنبه اول وقت بگاراژ ببرمش تا آب و روغنش را چک کنند ولی ندای آبجو در Ennis انیس شهری در ۱۶ مایلی کورسیکانا مجال نداد. ماشین را توی بزرگراه انداختم. بلانسبتِ الاغ؛ در نهایت بیشعوری بدون چک کردن روغنش. موتور ماشین سوخت و بدنه اش را چون گفتم که خوشگل بود؛ ۱۲۵ یا ۱۵۰ دلار فروختم و خجالت کشیدم بپدرم بگویم چه غلطی کرده ام

این شکلی بود. داخلش هم چرم سیاه

سه سیمستر در کالج ماندم و معدل کلّم ۳.۸ از ۴ بود. کلاس های انگلیسی و کلکولس و اسپیچ speech گل کاشتم و سرشناس شدم. معلم کلکولس مان با ناز و اطوار چنان معادلات را می نوشت و با آرتیست بازی درس میداد گویی سفیه فضایی هوا می فرستد. وقتی چیزی از کلاس می پرسید و آمریکایی ها و بقیه مثل بز نگاهش می کردند و من هم برای اینکه منفور کلاس نشوم بعد از چند جلسه دیگر دستم را بالا نمی بردم؛ می دانست من جوابش را میدانم. کمی صبر می کرد و آخرسر اسم مرا صدا میزد که تو بگو. در کلاس انگلیسی مان چندبار نوشته های شاگردان آمریکایی را تصحیح کردم چون گرامر را از آنها بهتر می دانستم. از کلاس اسپیچ هم دیگر برایتان نگویم.  سیمستر آخر کالج؛ دیگر شاید چون درسها برایم آسان بود یا سربه هوایی ابلهانه فریبم میداد یا هر دو؛ به علافی؛ علف کشیدن و دختربازی افتاده بودم. سر امتحان نهایی کتبی اسپیچ که بزور رسیدم؛ رسما گیج و های (نعشه یا نشئه بالاخره نفهمیدم) بودم و بقول آمریکایی ها تست را flunk کردم یعنی نمره زیر ۶۰ گرفتم و رد شدم ولی معلم نمره نهایی ام را A داد چون  پیش تر بخاطر یک سخنرانی نهایی شایسته ۱۰ دقیقه ای ام سر کلاس که همه را میخکوب کرده بود٬ موفقیتم از نگاه استاد تضمین شده بود. بعد از اسپیچ من و ۱۰-۱۵ ثانیه سکوتِ کلاس؛ استادمان رفت جلوی تخته و گفت ۴ ماه است بشما ها می گویم چطور بایستید چطور به مخاطبین تان نگاه و توجه شان را جلب کنید؛ سخنرانی را چطور شروع کنید و چطور بپایان برسانید. این شاگرد در ۷-۸ دقیقه همه اش را بنمایش گذاشت. او میخواست جلوی جماعت ایستادن و حرف زدنِ درست بما یاد بدهد و من نشان دادم که یاد گرفتم. دم آن استاد هم گرم که معرفتش را نشان داد.

چون در دبیرستان (خوارزمی) به مکانیزمِ حرکت؛ شتاب و سقوط اجسام علاقه داشتم میخواستم مهندسی فضایی Aerospace(ایرو سپیس) بخوانم. اینجا فهمیدم که پیش از مهندسی ایروسپیس باید مدرک مهندسی مکانیک گرفت. از کورسیکانا عازم هیوستن شدم یو آو اچ. U of H فرمودند باید امتحان تافل بدهی و نمره بالای ۴۵۰ بگیری. گفتم تافل دو ماه دیگر است و دانشگاه یکماه دیگر شروع می شود. شما اجازه بدهید ثبت نام کنم اگر نمره نیاوردم اخراجم کنید. گفتند نه؛ مرغ یک پا دارد؛ همین که گفتیم. بدانشگاه دیگری برو. برو دانشگاه لامار در بومانت که تافل نمی خواهد. از حرصم برای تافل ثبت نام کردم ولی به بومانت رفتم و کاش پایم سر راه چلاق شده بود. از بومانت هنوز که هنوز است متنفرم. سیر نزولی زندگی من در آمریکا آنجا آغاز شد و با سفر تابستانی به ویرجینیا برای کتابفروشی در به در و ملاقات جویس به اوج رذالت و درماندگی رسید. شبیه جمهوری اسلامی. سراسر باخت؛ پلیدی و نکبت. دوماه بعد امتحان تافل دادم و ۵۷۹ گرفتم**؛ نتیجه را برای آن پدرسگ که نگذاشته بود در هیوستن نامنویسی کنم؛ فرستادم. رشته مکانیک دانشگاه لامار ثبت نام کردم. استاد مکانیک-۱ مان در یکی دوماه مرا از هر چه مکانیک و فرمول و مهندسی بود بیزار کرد. امتحان میداد جواب ها با ۴ یا ۵ گزینه ی multiple choiceمالتیپل چویس که A یا B؛ C یا D را انتخاب کنید. مسئله را حل میکردیم اگر راهمان درست بود و جواب درست مثلا B-۱.۲ بود و ما C-۱.۳ را میزدیم؛ نمره آن سئوال را صفر میداد. خب خاکبر سر نفهم؛ باید ببینی اگر شاگرد راه را درست رفته بهش کمی امتیاز بدهی. وقتی ازش چیزی می پرسیدیم می گفت من که معلم نیستم؛ مهندسم. گور بابای هندسه ای که تو را مهندس کرده؛ پس اگر معلم نیستی سر کلاس من چه غلطی میکنی؟ از مکانیک فرار کردم و چون در کلاس فورترن Fortranکامپیوتر ماهر شدم و جزو معدود کسانی بودم که درس معلم را که دم تخته بآرامی وزوز میکرد؛ می فهمیدم؛ سراغ کامپیوتر ساینس (نرم افزار) رفتم. یکی دو سال بعد که بویرجینیا رفتم؛ ترک تحصیل کردم و در بیغوله های ویرجینیا لولیدم و سرانجام از فرط درماندگی کم مانده بود به نیروی دریایی آمریکا بپیوندم. امتحان کتبی ام را با رده بالا قبول شدم و قرار بود بعد از شش ماه؟ بوت کمپ Boot Camp چون کمی کالج رفته بودم؛ از سرباز صفر نه؛ کمی بالاتر شروع کنم و افزون بر حقوق ماهیانه؛ خرج ادامه تحصیل و مرمت دندان هایم…همه چیز را بپردازند. پیش از امتحان بدنی که آنرا هم حتما قبول می شدم؛ مادرم مثل شیر خودش را به ویرجینیا رساند؛ آمد پیدایم کرد و نجاتم داد. گوشم را گرفت و بدانشگاه خراب شده در بومانت برگرداند.

نوشتم پیدایم کرد چون من واقعا گم شده بودم. پدرم بتگزاس نامه می فرستاد و فکر میکرد چون درگیر پول برای گذران زندگی هستم؛ جوابش را نمی دهم. درست است در گیر بودم ولی نه در تگزاس. در همان حول و حوش که من در ویرجینیا مشغول بدبخت کردن خود بودم؛ خواهرم با همسرش برای ماه عسل به آمریکا آمده بود. از اول و موقع برگشتن به ایران در به در دنبال من گشته بودند که اتوموبیل بیوکی را که خریده بودند بمن بدهند و از من اثر و نشانی نبود. وقتی تصمیم گرفتم یعنی متوجه شدم که بهیچوجه نمی توانم بدانشگاه برگردم؛ بمادرم نامه نوشتم که دیگر برای من پول (تحصیل) نفرست چون خاکبرسرم ریخته ام و در ویرجینیا راننده تاکسی شده ام. مادرم سالها بعد دو سه بار بمن گفت من کسی را بصداقت تو ندیده ام؛ یعنی چه پول نفرست؟! ولی از حق نگذریم؛ نامردی نکرد؛ حرفم را به گوش دل گرفت و نفرستاد. لول. وقتی به بومانت برگردانده شدم امید پدرم برای یکبار دیگر دیدنٍ تنها پسرش در دلش دوباره جان گرفت. اما گویا حالش دیگر خیلی بد شده بود. پدر من حدود سال ۱۹۵۳ یکی از اولین جراحی های قلب باز دنیا را در پاریس با موفقیت پشت سر گذاشته بود. عملی با ۱۷ درصد شانس نجات و ۸۳ درصد خطر مرگ. دکترها در ایران جوابش کرده بودند؛ مادرم با تلقین مادربزرگ عفریته ام حاضر بفروش خانه شان  (که پدرم بنامش خریده بود) نشده بود؛ پدربرزگ متولم از خوی آمده به پسرش قرض داده بود! نیمه جان از ایران رفت؛ عمل بسیار خطرناکی را گذراند و دوسه کیلو چاقتر؛ زنده بایران برگشت. وقتی ورقه عمل را خیلی زود بدون فکر کردن امضا کرده بود؛ فکر کرده بودند نخوانده و نفهمیده امضا کرده است. بعد از آن عمل دوبار دیگر برای معالجه و مداوا بفرانسه رفت ولی تن به تیغ جراحی نداد. وقتی می پرسیدم چرا؛ میگفت دیگر شهامت ۳۰ سالگی ام را نداشتم؛ دغدغه شماها نمی گذاشت که خطر ۵۰ درصدی عمل مجدد را براحتی بپذیرم.  گویا در تین ایجری دچار دو بیماری شده بود که داروهای متضادشان به قلبش صدمه زده بود. از خودش نگهداری هم نمی کرد. درد می کشید تحمل میکرد و لب به گله باز نمی کرد. بارها جلوی چشمان نگران من و خواهرم از درد قلبش بیهوش شده بود. آنوقت ها می گفتیم قلبش گرفته! امروز میدانیم که سکته قلبی می کرده. مشروب و سیگارش را هم قطع نمی کرد. چون خوشگل و خوش تیپ بود؛ دمش گرم خانم بازی هایش هم بقول آمریکایی ها همیشه full throttle فول تراتل برقرار بود. البته عرق خور نبود؛ هرگز به تنهایی نمی نوشید. اهل شعر و ادب؛ مهمان نواز؛ سخنور و ادیب بود. پرونده من را در اداره مهاجرت گم کردند و کار را از نو بجریان انداختیم؛ پدرم اواخر برایم نوشته بود هر وقت کارت سبز تو میخواهد درست شود؛ خدای بومانت سنگی می اندازد و من فکر می کنم دیگر موفق به دیدن تو نشوم. و همان شد که نوشته بود. یکسال بعد از نزول وبای اسلام و خمینی دجال؛ پدرم در سن ۵۶ سالگی چشم از دنیا فرو بست. چندین ماه بمن نگفتند تا دیوانه نشوم. سیمستر آخر دانشگاه را می گذراندم. این را که چرا اینقدر و بعضا تکراری (برای خواننده های قدیمی این وبلاگ) از پدرم نوشتم؛ بعدا توضیح خواهم داد. داستان ما در ۴-۳ صفحه نخواهد گنجید. بقول الیزابت بنت دوست توییتری ام؛ با ما باشید!

با جویس در ویرجینیا ازدواج ۱۵ دلاری کرده بودم. ازدواج کردیم تا بتوانیم دختر دو ساله اش را که در خانه تنها گذاشته بخرید رفته بود و CPS +-سی پی اس- ازمان گرفته بود؛ پس بگیریم و گرفتیم.( ۳۰ سال بعد آن دختر بگفتهْ خودش با ۲۵ سال! جستجو سرانجام مرا پیدا کرد و به دیدنش رفتم). وقتی من بتگزاس بر می گشتم؛ جویس چون لوطی منش و با معرفت بود و می دانست چه بلاهایی بسرم آورده؛ اصلا اشکال تراشی نکرد ولی دیری نگذشت که تماس گرفت که من تصادفی داشتم و آسیب دیدم و از لحاض روحی بتو نیاز دارم. چه می توانستم بگویم؟  بدنبال من بتگزاس آمد تا اینجا هم نگذارد آب خوش از گلویم پایین برود. وقتی آمد و دیدم در آن رابطه از هر جهت باخته ام؛ بر خلاف اغلب عزیزان که فردای روز ازدواج شان اقدام می کنند؛ دو سال و اندی بعد از تاریخ ازدواجمان؛ برای گرفتن کارت سبز در تگزاس وکیل گرفتم و دست بعمل شدم تا دست کم بهره مثبتی هم از این رابطه شوم ۴-۵ ساله نصیبم شود و دیگر باید (با تحمل دشواری ها)  تا آخر راه را می رفتم. آنزمان بود که پدرم را با پدیده کارت سبز آشنا کردم. تلفن نداشت ولی قرار بود بگیرد و می گفت اگر گرفتم میتوانی اقلا با من و خواهرت گپ بزنی. خیلی دلم میخواست بروم و دست و رویش را ببوسم و ببویم. نشد. آنچه بیادم مانده؛ در ۱۸ سال زندگی ام در ایران؛ پدرم تنها یکبار هنگام خداحافظی فرودگاهی مرا بآغوش گرفت و بوسید. ولی خواهرم می گفت بعد از رفتنت با شنیدن ترانه سفرسوسن: بستی تو تا بار سفر از خونه ما… آرام اشک می ریخت.  بعد از ۴۲ سال هنور وقتی به او و ندیدنش فکر می کنم گریه ام می گیرد. یک دنیا عشق و محبت؛ صفا و مردانگی در وجودش می جوشید. هر وقت دوست و آشنایی از من می پرسد چرا در این ۴۰-۵۰ سال هرگز به ایران نرفتی؛ میگویم وقتی از لحاظ سیاسی گیری نداشتم و می توانستم بروم؛ پولش را نداشتم و بعد تر که دستم باز شد؛ با فحش هایی که در فیس بوک؛ پتیشن ها؛ اینجا و آنجا؛ به کرات به خدا و پیغمبر و اسلام عزیز و از خدا بالا و مهم تر خمینی سگ پدر و خامنه ای جاکش داده ام؛ یقین دارم بدو ورودم در همان فرودگاه امام هیچی دستگیر و روانه اوین خواهم شد.

ببند ایرج از این اظهار غم دم – که غمگین می کنی خواننده را هم. کمی فست فوروارد داشته باشیم. زمان پایان تحصیلم آمریکا در رکود اقتصادی بود. برای استخدام به پالایشگاهی نزدیک بومانت بوگندو رفته بودم. ده ها تن دیگر برای همان شغل درخواست داده بودند. وقتی در محوطه پالایشگاه با ماشین کوچکی شبیه ماشین گلف چرخ می زدیم؛ از یکی شان پرسیدم شما این بوی مشمئز کننده را چگونه تحمل می کنید؟ او هم پرسید: کدام بو؟! چند ماه بعد (تصادفا) در یک کمپانی حفاری نفت و گاز در دریا کار گرفتم. کارم را از کارگر دون پایه آغاز کردم. هیچکسی را با مقامی بالاتر استخدام نمی کردند مگر اینکه آقازاده میبودی. کارم ماهی دو هفته بود که با آمد و شد ۱۵ روز می شد وهر ماه دو هفته یعنی ۱۲-۱۳ روز مرخصی داشتم. حقوق دو هفته در ماه کار کردن در یکسال ۲-۳ هزار دلار کمتر از آن برنامه نویسی برای پالایشگاه بود که نه بمن می دادند نه من قبول می کردم. با دو سه بار به دریا رفتن؛ می دانستم که قادر به ترقی خواهم بود چون معلوماتم بیشتر از بقیه بود. فوت و فن شیرها و لوله ها؛ محاسبات بالانس کشتی-ریگ را (وقتی شناورش می کردیم که جای دیگری ببریم)  به کمک دوستم رضا که مدرک مهندسی راه و ساختمان داشت و مهندس ریگ بود افزون بر پشتیبانی و تشویق یکی از روسای ریگ یاد گرفتم. آن رییس ساده و مهربان مان می گفت یکروز در شهر اسم همه کارکنان ریگ را توی کامپیوتر کمپانی زدند و اسم شهاب بیرون آمد! (دنبال کسی با مدرک دانشگاهی می گشتند)  بعد از یکسال و نیم مهندس-آموزنده شدم و ششماه بعد آماده بودم ریگ خودم را بگیرم که آنهم ۶ ماه طول کشید. +۲۰ سال مهندس ریگ/دکل بودم و در خلیج مکزیک بکارم ادامه دادم. ۲۰۰۸ ریگ من بهمراه ۳-۴ ریگ دیگر قراردادهای درازمدت با عربستان بست و راهی خلیج فارس شد. من نمیخواستم بعربستان بروم. گفتم ۱۵٪ اضافه حقوق -هر چند به بالای سالی ۱۰۰هزار دلار می رسید-کافی نیست؛ به رفتن و برگشتن های ۲۸ روزه نمی ارزد -۲۸ روز کار ۲۸ روز مرخصی-که سه ۴ روزش را هم در فرودگاه ها بگذرانی

Modern Jack-Up drilling rigs for sale
Rig این نوع ریگی بود که رویش کار می کردم. پایه های این غول آهنی از ۳۰۰ ال ۶۰۰ فوت بلندی دارند. پایین پایه ها یک تانک مخروط شکل جداره ضخیم هست که + بخشی از پایه در کف دریا فرو می رود

سه ۴ سال آخر کارم را در خشکی پشت میز و به روز رسانی دو سه تا اسپردشیت spreadsheetهای ده ها میلیون دلاری اکسل از عملیات salvage سلوج که در دریا در جریان بود و ما از دور تسهیل و مدیریت می کردیم؛ گذراندم ولی آنهم فقط ماهی دو هفته + مرخصی آخر هفته ها + تمام تعطیلات رسمی! مزایایی که در دریا هرگز نداشتیم. آسانترین و خوشمزه ترین خاطرات کاری ام همان سه سال آخر بود. در واقع ماهی ۱۰ روز کار می کردم و آنهم روزی یک ساعت تا یکساعت و نیم! بقیه اوقات را جوک می گفتیم؛ وبگردی یا مطالعه می کردیم؛ من و رئیسم که در اتاق بغل دستی ام نشسته بود؛ ایمیل های جالب و خنده دار برای یکدیگر می فرستادیم. بعد از کمپانی سلوج که برای بالا کشیدن/بیرون آوردنِ سه چهار ریگ مان که در طوفان غرق شده بودند؛ استخدام کرده بودیم می آمدند و ما را به گرانترین و مرغوبترین رستوران های شهر می بردند. دو ساعت صرف رفتن؛ غذا خوردن و برگشتن می شد بعد به مثلا کارمان بر می گشتیم دو سه ساعت لم میدادیم قهوه می خوردیم کرسی شعر می بافتیم تا ۵-۶ بعد از ظهر که روز کاری طاقت فرسا بپایان می رسید تا ۶ صبح روز بعد. یکبار برای خنده برنامه کارم را که به شوهرخواهرم در ایران گفتم؛ گفت اجازه بده من بیایم کیفت را بردارم برایت حمل کنم

۲ برگ از ۵ برگ ماند. ادامه دارد

پی نوشت ها:

*۱-پست «نامه به شهابم» کمی پایین تر در همین وبلاگ که شعری از پدرم را نوشتم

**۲-سال آخر کالج برای ایرانی های عزیز که درسشان خوب بود ولی انگلیسی سرشان نمی شد و میخواستند فوق لیسانس یا دکترا بگیرند امتجان تافل می دادم و نمره را خودم تنظیم میکردم باین معنی که فقط باید حساب می کردم چند سئوال را باید غلط بزنم که خیلی تابلو نباشد. بسته بموقعیت طرف و نمره ای که می خواست؛ برای ۲-۳ ساعت امتحان ۳۰۰ تا ۶۰۰ دلار پول می گرفتم

۳-+C.P.S = Child Protective Services

آماده می شوم

چند روز است هوس دوباره نوشتن به سرم افتاده. یکسال و نیم از تاریخ نوشته ی پیشین (سفرم به پرتغال) می گذرد و چندین تغییر و تحول بزرگ و کوچک در زندگی ام داشته ام.  چهار 5 ماه بعد خانه ام را بعرضه ی فروش خواهم گذاشت و (شاید حتا پیش از فروش)  از تگزاس خواهم رفت

20201120_210038

هشت 8 سال پیش که خانوم سو پا به فرار گذاشت، نوشتم من هم دو سه سال دیگر میروم. بیادم مانده آنموقع قارپوز نوشت کاپیتان جایی نخواهد رفت. مگر الکی است؟ گفته ی ایشان تقریبن درست درآمد. فکر می کردم نخواهم توانست ریشه های 23 ساله ام را از زمین شوگرلند Sugar Land بیرون بکشم. ولی دیگر از این آب و هوا و زندگی پا در هوایی حسابی خسته شده ام. زمان رفتن فرا رسیده.  این جعبه ها که می بینید، شاید چهار برابر خواهند شد. تقریبن تمام اثاثیه خانه ام را یا دور ریخته یا بخشیده ام. تصمیم دارم برای 6 ماه تا یکسال به ایالت ویرجینیا بروم که هوای 4 فصل دارد. زیبا و سرسبز است ولی شور و شر ندارد. هر ایالتی شعار و شهرتی برای خودش دارد. اینجا می گویند

Virginia is for Lovers

که بعبارت دیگر یعنی چیز هیجان آوری ندارد. عشق بازی کیلویی چند؟ ساکت و بی سر و صدا، میتوان گفت، یا دست کم من دوست دارم بگویم جزء دهات های آمریکا بشمار می آید! این آپدیت (خبررسانی) کوتاه را نوشتم که دستم راه بیافتد. شاید دو سه نفرتان هنوز مرا بیاد داشته باشند شاید هم مثل پست قبلی رکورد زدیم و به 4 رسیدیم.  ویرجینیا زیاد برایم مهم نیست، یک سکو بشمار می آید.  اینکه بعد از ویرجینیا، کجای دنیا مستقر خواهم شد خیلی مهم است. برای خودم. به کنترل هایتان دست نزنید، بر می گردم و با شما خواهم بود

12 ساعت در فرودگاه Heathrow لندن

جای شما خالی برای بررسی وضع زندگی و آب و هوا چند روزی به کارویرو Carvoeiro – پرتغال رفته بودم. پیش تر، برای زندگی چند سال آینده بدلیل نزدیک تر بودن به آمریکا، روی اکوادُر تمرکز کرده بودم و با این مسافرت تصمیمم عوض شد. اگراز آمریکا بروم – که خود یک اگر بزرگی است – پرتغال را انتخاب خواهم کرد. بچند دلیل که بهمه شان نمی پردازم، ولی عمده هایشان خون گرمی مردم و انگلیسی دانستن شان هستند. البته تمام وقت من در هتل و خیابان اطرافش برای غذا خوردن و خریدن خرت و پرت گذشت. در یک کنفرانس 3 روزه شرکت کردم با هفت 8 ده سخنران که در باره ی جوانب گوناگون زندگی در پرتغال داد سخن دادند. همان کنفرانس هتل، دهکده ی پایین دستی اش و اطلاعاتی که بدست آوردم، کافی بودند که بفهمم با ماهی تقریبن 1500$ میتوان زندگی نسبتن خوبی در پرتغال گذراند. هتلی که از پیش رزرو کرده بودم، روی یکی از تپه های سرسبز بهشت ساخته شده است، که عکس و نامش را خواهید دید. وقتی به لابی هتل وارد می شوید، در طبقه ی پنجم قرار دارید. پنج طبقه پایین تر دو استخر برای بزرگسالان و کودکان و کمی پایین تر اقیانوس آرام  چشم و دلتان را آرامش می بخشند. البته بیشتر، شاید 70 هشتاد درصد حوری هایی که من دوروبر استخر دیدم پیرپاتال های 60-50 ساله آلمانی و روس، انگلیسی و آمریکایی بودند و بر خلاف آنچه آقای محمد در قرآن نوشته، در بهشت از جوی شیر و عسل و حوریان 70 متری و غیره و ذلک هم خبری نیست. برای اطعمه و مشروبات هم باید یورو بپردازید. نوشتم که بدانید و در همین دنیا تا فرصت دارید با از میان برداشتن آخوندها از هرچه میتوانید لذت ببرید

هتل تای وُلی در کاروُیرو – پرتغال

هم موقع رفتن و هم برگشتنم، متاسفانه در فرودگاه هیثرو لندن توقف داشتم. موقع رفتن فقط نزدیک به دو ساعت وقت داشتند مرا مورد عذاب روحی قرار دهند. چند سال پیش در باره ی علامت * های عجیب و غریب یا در مواردی کمبود و حتی فقدان اطلاعات  در فرودگاه منچستر نوشته بودم. هیثرو لندن بآن بدی نیست ولی بد است و در جایگاه یکی از بزرگترین فرودگاه های بین المللی دنیا، بویژه پس از 11-10.5 شب، بسیار بد (که موقع برگشتن بآن می پردازم).  چون هنگام خروج از آمریکا چمدان دستی و کوله پشتی ام از ماشین اسکن کننده رد شده و معلوم شده بود که من تروریست نیستم، چیز خطرناکی توی اسبابم نیست، و ازهواپیما و محوطه ی امن فرودگاه هم خارج نشده ام، فکر می کردم در لندن، تنها باید خودم را بترمینال بعدی برسانم تا اینکه پس از طی راهروهای تنگ و ترش فاقدِ علائم، بالا و دوباره پایین رفتن از پله ها بسالن امنیتی رسیدم که حدود 40-30 نفر زودتر از من بآن رسیده، توی صف ایستاده بودند. باورم نمی شد که دوباره باید خود و اسبابم از توی ماشین اسکن رد شویم. با دستپاچگی شروع به چیدن و دم دست گذاشتن پلاستیک های حاوی شامپو، خمیردندان و غیره شدم. در تعریف از دم و دستگاه و رسیدگی شان باید بگویم که صف خیلی خوب و تند بجلو میرفت. تبلتم را با کیف و کفش و کمر و تلفن توی سینی گذاشتم و از توی سیلندر اسکن کننده گذشتم. ماشین طبق روال (گهگاهی اش) بوق زد. به مامور توضیح دادم میله ی تایتانیوم توی کمرم دارم. تشکر کرد و دستانش را دور و بر تنم مالید و سراغ اسبابم رفتم. مامور دیگری گفت لپتابت را از کوله ات بیرون نگذاشته بودی. گفتم ببخشید، چون برای پرواز بعدی ام کمی عجله دارم، یادم رفت. گفت اشکالی ندارد، ولی حالا باید از توی ماشین ردش کنم. بعد گفت این موادت همه باید توی یک کیسه ی پلاستیک باشند (نه سه تا). گفتم توی یکی جا نشد. کیسه ی پلاستیکی در آورد و چیزهارا تا جاییکه می توانست تویش چپاند و بعد گفت باید باز از توی ماشین… تشکر کردم و گفتم حالا دیگر دنیا جای امن تری شد که خمیردندان و شامپو و… مرا توی یک کیسه گذاشتی. گفت این چمدانت چه سنگین است، (تو) باید مرد قوی ای باشی. گفتم قوی را نمی دانم ولی زورم باین یک چمدان میرسد. 30 پوند که بیشتر نیست! با طعنه بی ادبانه ای گفت… ما (اینجا) پوند حالی مان نمی شود، به کیلوگرم چقدر است؟ گفتم عجیب است که مامور امنیت فرودگاه از (واحد وزن) پوند سر درنیاورد ولی میتوانی 30 را به 2.2 تقسیم کنی. از خوان هفتم رد شدم و 20-15 پیش از پروازم به دروازه (گیت) پرواز بعدی رسیدم.

دفعه ی بعد که به پرتغال بروم، در باره اش بیشتر خواهم نوشت. فقط 4 روز و سه شب آنجا ماندم. راننده ای که از فرودگاه فارو Faro مرا به هتلم در کارویرو برد، جوان خوش مشرب و مهربانی بود که در طول مسافت 45 دقیقه ای کلی اطلاعات –در باره پرتغال- ازش گرفتم. نرسیده به هتل رستورانی را نشانم داد که اگر خواستی بیرون غذا بخوری، اینجا خیلی خوب است، من چند بار با دوست دخترم اینجا غذا خورده ام. وقتی بهتل رسیدیم چون یوروی خرد  نداشتم، میخواستم 5 دلار انعامش بدهم. 5 دلاری هم نداشتم، دستش را فشردم و یک 10 دلاری کف دستش گذاشتم. گل از گلش شکفت و کم مانده بود معلق بزند. روز برگشتن، یکی 2ساعت پیش از پایان کنفرانس حوصله ام سررفت و بیرون رفتم. در هتلم در تراسِ بالای یکی از تپه های بهشت نشستم و آبجو نوشیدم، مزه اش را هم توی کوله ام داشتم. چیپس تند و شور که شب پیش از سوپرمارکت خریده بودم. بعد بکمپانی گرین باس (فرودگاه فارو) زنگ زدم که مثلا ساعت 4 ماشین بفرستند. پرسید رزرو کرده اید؟ اسمم را که گفتم، گفت بله برنامه چیده ایم، راننده 3:45 به هتل خواهد رسید. ده دقیقه زودتر رسید و با تعجب و خرسندی دیدم همان جوان است ولی بر خلاف  بار اول که تنها مسافر بودم، ون تقریبن پر بود وسر راهمان دودختر دیگر را هم سوار کرد که اشباع شدیم. بفرودگاه که رسیدیم تنها کسی بودم که براننده انعام دادم، شماره ی تلفنش را هم گرفتم. گفتم اگر برگردم باهات تماس میگیرم که کمکم کنی. گفت با کمال  میل، از ملاقات شما خوشحال شدم. از امنیت فرودگاه فارو براحتی گذشتم اما این بار دیگر می دانستم که چک شدن در هیچ کشور دنیا، نزد انگلیسی های چشم چپ ارزش و اعتباری ندارد

سوار هواپیمای British Airways شدم ( منبعد ب.ا) و حدود 10.5 شب دوباره در ترمینال پنج فرودگاه هیثرو بودم و سریک دوراهی مسیرم از کسانی که مقصدشان لندن بود، جدا شد ولی مشخص نشد. راه میرفتم و بتابلو های راهنمایی پوزخند میزدم. دو سه باردر مسیرم تابلوهایی دیدم که (نوشته بودند) مسافرانی که پرواز بعدی (از همین فرودگاه) دارند باید به ترمینال 2، 3، و 4 بروند. پیش خودم فکر کردم شاید جایی مرتکب اشتباهی شده ام چون ترمینال 2، 3 و 4  اطلاعات کافی بمن نمیدهد و (برای من) تنها یکی شان میتواند درست باشد. بجای بازتری رسیدم ودو مهماندار ب.ا را دیدم که بنظرم آشنا می آمدند. از یکی شان پرسیدم، ببخشید، اینجا همه تابلوها میگویند 2، 3 و 4. اگر آدم بخواهد  بفهمد (برای پرواز با ب.ا به آمریکای جهان خوار) دقیقن باید بکدام ترمینال برود، باید چه کار کند؟ کمی خیط شدم. یکی شان گفت به آن تابلوی الکترونیک  پشت سرت نگاه کن. خوب درست، شاید من کمی عجول بودم و باید هنگام راه رفتن هر 50-60 متر می ایستادم و کمی هم دور خودم می چرخیدم، ولی انصافن چگونه باید می دانستم که پشت سرم تابلو هست؟ اصولن تابلوهای فرودگاه باید در مسیر مسافران روبرویشان باشند، نه پشت سرشان. تابلو بسیار بزرگ بود و هر 3-2 دقیقه ریفرش می شد و ترمینال پروازهای آینده را نشان میداد. حتی پرواز 11 ساعت بعد مرا از ترمینال 5! از مشخص شدن ترمینالم شاد بودم، ولی هنوز چیزی را که میخواستم، نمی دانستم. ترمینال 5 (که من درون آن قرار داشتم) جای بسیار بزرگی است و صد ها  دروازه (گیت) پرواز دارد

*فلش های ترمینال 5 فرودگاه هیثرو این شکلی اند

شاید بگویید زیاد ایراد می گیرم ولی در مملکت ما فلش را اینطوری می کشند

کمی آنسوترِ تابلوی بزرگ، گیشه های ب.ا. را دیدم ولی سوت و کور بودند. داشتم ناامید می شدم که ته  سالن، پشت گیشه ای مرد  و  زنی را دیدم که ظاهرن آنها هم مشغول  جمع وجور کردن و رفتن بودند. جرقه ی امیدی در دلم روشن شد، رفتم از آنها پرسیدم. گفتند الان معلوم نمی شود، کسی اینجا نیست، ما هم فقط برای گیج و گمراه کردن و حرص دادن بیشتر بمسافران چند دقیقه بیشتر مانده ایم.  پرسیدند میخواهی برای 11 ساعت بهتل بروی یا در فرودگاه بمانی؟  نخیر، در همین خراب شده میمانم. گفتند اینجا نمی شود، باید بروی پایین (پایین کجاست، از کدام طرف بروم؟) سوار قطار فرودگاه بشوی و به ترمینال 3 بروی. بعد ساعت 5 صبح برگردی همین جا تا به ت بگویند. رفتم پایین ایستگاه قطار را پیدا کردم ولی در ورودش به پلتفرم قطار بسته بود و نشانی هم از رفت و آمد قطار بنظر نمیرسید. یک مرد روس هم بهمان قصد آمده بود. خوب، این قطار کی می آید و اگر برفرض آمد، این درِ بسته را که برای محکم کاری رویش قفل رمز شماره ای هم گذاشته اند، چگونه باید باز کرد؟ مرد روس انگلیسی بسیار ضعیفی داشت. زیر لب غر میزد که بارها بهشان گفتم مسیر مرا از لندن نیاندازند. از بی حوصله گی با او مشغول صحبت شدم و فهمیدم از قضا با همان پرواز من عازم هیوستن است. همان جا بیهدف، کمی اینسو و آنسو رفتم تا سرانجام یک مامور پلیس مانند بسراغمان آمد. زن خوش مشربی 50 و چند ساله. پرسید اینجا چه می کنید؟ نباید اینجا باشید! اضافه کرد که ما هم داریم میگردیم و همه را بیرون میکنیم. گفتم آفرین بشما، من هم دارم باین فکر میکنم که اگر قطار بیاید چطور باید این در را باز کنم و سوارش شوم. گفت قطار مطار خبری نیست و اینجا ماندن ممنوع است. گفتم من که سرخود نیامدم، کارمند ب.ا به م گفت بیایم اینجا و سوار قطار بشوم. گفت نباید اینچنین میگفت برو باو اعتراض کن. گفتم من که کاره ای نیستم، شما مامور امنیت فرودگاهی، بیا با هم برویم شما بهش اعتراض کن. البته خالی می بستم، چون خوب میدانستم آن دو نفر هم حتمن فلنگشان را بسته اند. بعد پرسیدم چرا اینجا معلومات اینقدر کمیاب و دست نیافتنی اند؟ لبخند زد و گفت بانگلستان خوش آمدید. گفتم باور کن من یکی که عاشقشم

برگشتیم بالا و از روی شانس سالنی را پیدا کردیم که جنب و جوش داشت و دو کارمند فرودگاه هم در آستانه اش حضور با شکوهی داشتند! به یکی شان که جوان بسیار خوش اخلاق و دلپذیری بود، داستان پیچیده و غم انگیزم را گفتم. نخستین کسی بود که اطلاعات کافی و روشن به م داد. گفت از روی آن میز باید پرسشنامه (گمرک- مهاجرت) برداری پُرکنی، از فلان مسیر و بهمان پله باید بسالن مهاجرت (ایمیگریشن) بروی و مثل اینکه میخواهی – علیرغم میل باطنی ات- وارد انگلستان بشوی، از آنجا عبور کنی و بعد (با قطار) بترمینال 3 بروی. از شنیدن دوباره ی کلمه ی قطار دلم لرزید. وقتی فرم را پر میکردیم، مرد روس که همراه من شده بود، با نگرانی  جیبش را میگشت و گفت حالا امیدوارم اقلن کارت اعتباری قبول کنند! گفتم نگران نباش، برای عبور از مامور مهاجرت نباید چیزی بپردازی. فرم را پر کردم و راه افتادم، بعد دلم برای مرد روس سوخت که هنوز داشت کلنجار میرفت. برگشتم پیشش و پرسیدم به کمک نیاز داری؟ گفت نه، خودم پر میکنم. به مامور مهاجرت که رسیدم، او هم  در باره ی هتل رفتن یا در فرودگاه ماندن و چند سئوال دیگر پرسید و راهی ایستگاه قطار (دیگری) شدم. خوشبختانه این یکی باز بود. قطار هم یادم نیست یا آنجا بود یا بزودی رسید. ماموری آنجا بود و تنها من. درِ قطار باز بود، خواستم سوار شوم که مامور گفت الان نمیتوانی، همین جا بایست و منتظر باش! همانجا منتظر ایستادم. بعد گفت میتوانی کمی جلوتر بروی (شاید دوست داشت فاصله ام از او کمی بیشتر باشد). از بلندگو –نمیدانم برای چه- اعلام کرد که قطار را بررسی می کنند. بعد از 3-2 دقیقه گفت خانم ها و آقایان توجه کنید، الان میتوانید سوار قطار بشوید. همانطور که گفتم کس دیگری جز من آنجا نبود، با دست از او تشکر کردم و سوار شدم. بانویی که حدس زدم راننده قطار باشد، توی کابین – نمی دانم سر یا ته قطار- رفت بعد مامور مرد سیاهپوستی هم آمد. با او خوش و بش کردم. پرسید به فلان محله ی لندن میروی؟ گفتم نه (من غلط کرده باشم) ترمینال 3، درست سوار شده ام؟ گفت بله، ترمینال 3 همین توقف اول است. در بخش فرست کلس قطار بودم که خیلی لوکس و شیک بود با صندلی های راحت و مجلل و مانیتورهای اطلاعات و آگهی های بازرگانی. روی هر میز دست کم دو تا سوراخ برای قهوه (یا هر نوشیدنی) گذاشتن جاسازی شده بود. بغل هر جای قهوه، یک دگمه که حدس زدم برای سرویس خواستن از خدمه باشد. برای کرم ریختن پیش از آمدن مامور یکی از دگمه ها را فشار دادم چون میدانستم جز خودم کس دیگری توی قطار نیست که بیاید. اگر هم می آمد میگفتم گلویم خشک شده، لطفا یک فنجان قهوه! هِر هِر هِر. صفحه های کامپیوتر هر 30 ثانیه فاصله ی نقاط مختلف و دیدنی های لندن را نشان میدادند

در شهر ما  3-2 ساعت است همراه رعد وبرق های سهمگین، بارانی سیل آسا می بارد و بالاخره برق رفت. قرار بود از 3 تا 7 ب.ظ ببارد، الان از 9 گذشته و هنوز دست بردار نیست. برای دو هفته میزبان گربه ی پسرم شده ام که برای ماموریتی به نیویورک رفته است. گربه که یک پایش توی خانه است و  پای دیگر بیرون، فکر میکند اینجا کاروانسرای غداخوری است. برخلاف شبهای پیش، تشریف آورده توی خانه.  از رعد و برق می ترسد و با میومیو های بیفایده اش کلافه ام کرده. کامپیوترم شارژ دارد ولی توی تاریکی نشسته ام. از چای خبری نیست، بقیه اش بماند برای بعد. صبح روزبعد ساعت 11، برق هنوز نیامده بود. لابد قرمه سبزی های عزیزم و خورش بادمجان و مواد لوبیا پلو و….توی فریزر همه بفنا خواهند رفت.  سری بخیابان زدم، تا بالای لبه ی 13-12 سانتیمتری آب گرفته. دختر بچه ای که در 7-6 سالگی دوست پسرم بود و دیگر برای خودش خانمی شده، از دور می آمد. بمن که رسید گفت اوضاع خیط است، پمپ آب این محله خراب شده و رودخانه فلان و بهمان. از بغل کانال آب ( bayou) فقط مسیر پیاده روی تا خیابان اصلی باز است. گفت پدر و مادر من هم دیشب خانه ی من ماندند! (خانه ی تو، مگر تو خانه داری و کجاست؟). گفت قرار است 3 روز آینده هم باران شدید ببارد. تنها هستی؟ ما تا نیمساعت دیگر اینجاییم. بیا با ما برویم (کجا بروم؟!). گفتم خیلی ممنون،  الان فقط بفکرقهوه هستم. رفتم توی خانه و لوازم برای 3 روزجمع کردم. میخواستم بهتلی بروم ولی دم آخر تصمیمم را عوض کردم. علیرغم خواسته ام گربه را بیرون راندم و برایش به اندازه ی دو روزغذا گذاشتم. بسمت شمال شهر راه افتادم و بخانه ی خواهر زن سابقم – که یکساعت با من فاصله دارد – آمدم. (بعد از هر کلمه ی زن، یک سابق توی فکرتان اضافه کنید) فکر میکردم مادر زنم در خانه باشد، که نبود، پیش پسرش رفته است. خواهر زنم کارش را کمی زودتر تعصیل کرد آمد و با خونگرمی و محبت مرا در خانه اش پذیرفت و قرطاس و خامه و برای رفتن حمام جامه مهیا کرد

ترمینال 3 فرودگاه هیثروی لندن یک حسن دارد و دهها عیب و کمبود. حسنش اینست که مجاور خیابان است و خروجی هم دارد. میتوان بیرون رفت، سیگار کشید و برگشت. عیب هایش هم شامل تقریبن هر چیزی میشوند که یک ترمینال فرودگاه میتواند داشته باشد. در کل سالن 4-3 تا مبل پلاستیکی قراضه پیدا کردم که روی هر کدام یک مسافر- اسیر بدبخت مثل خودم- لش کرده بود. دو سه بار طول سالن را طی و ارزیابی اش کردم.  لابد ساعت 11.5 شب در انگلستان هیچ کیوسک یا مغازه ای برای فروختن هیچ زهرماری نباید باز باشد. دوراز نزاکت غیرقابل تحمل انگلیسی است. وقتی یک نفر از روی یکی از مبل ها بلند شد، رغبت نکردم رویش لم بدهم، آش و لاش بود. یک ماشین نوشابه و تنقلات پیدا کردم. قبلا با دوراندیشی پول انگلیسی که باید از جاهای دیگر اروپا متفاوت باشد، فراهم کرده بودم. پول توی ماشین ریختم و شماره انتخابم را زدم. فنرش شروع بچرخیدن کرد و ام ان ام M & M  را تا دم شیشه جلوی ماشین جلو آورد و همانجا ایستاد. شروع کردم به بد و بیراه گفتن. دختر 20 و چندساله خوش برو رویی نزدیک ماشین روی یکی از مبل ها دراز کشیده بود ولی جنب میخورد. پرسید، چی شد، پولت را خورد؟ گفتم همین جلو گیر کرده. بلند شد و پرسید تکانش بدهیم؟ از معرفتش خوشم آمد. گفتم نمی خواستم کسی فکر ناجور بکند. نزدیک شد و تنه ای بماشین زد و ام ان ام افتاد. با او گرم صحبت شدم و از سفر کوتاهم برایش گفتم. مثل اینکه او هم دوست داشت بجایی خوش و آب و هوا برود. از وضع اقتصاد پرتغال پرسید. گفت در ایسلند زندگی میکند و یکی دو سال پیش صدها پرتغالی برای کار بایسلند رفته اند. خیلی خونگرم، خوش صحبت و دوست داشتنی بود. حدس زدم شاید ویتنامی باشد. چینی یا ژاپنی نبود، ولی نمیدانم چرا نپرسیدم. لهجه ی انگلیسی اش «پرفکت» بود. ترمینال را هم بهتر از من می شناخت، نشانی 3-2 تا مبل در فلان قسمت را داد که اگر خواستم بروم دراز بکشم

بیرون ترمینال 3. فلسقه ی چراغ های صورتی رنگش را هم نفهمیدم

یکی دوبار به بهانه های مختلف سراغش رفتم و اگر خواب نبود باهاش گپ زدم. وقتی قدم میزدم و بفکر جایی برای یکی2 ساعت لم دادن بودم، از گوشه ی چشمم موشی را دیدم که ظاهرن دنبال چیزی میگشت. لزومن در فکر فرار کردن و پنهان شدن نبود. نزدیکترش که رفتم متوجه شد و زیر یک ترازوی بزرگ خزید. یکی 2 دقیقه بعد دوباره به جستجو و بو کشیدنش ادامه داد. ازش یک فیلم چند ثانیه ای گرفتم و برای خودشیرینی پیش مه لقای آسیایی رفتم و گفتم میخواهم چیزی نشانت بدهم. گوشی ام را که جلویش گرفتم، متوجه شدم اصلن تعجب نکرد (جیغ هم نزد). گفت موش است؟. پرسیدم تو قبلن او را دیده ای؟ گفت آره، دنبال غذا میگردد. بله خوب، چرا که نه؟ مگر موش نباید در ترمینال فرودگاه غذا بخورد؟  کم کم متوجه می شدم اینکه ساعت 12 شب در ترمینال 3 هیثرو جایی برای راحت نشستن یا قهوه نوشیدن نباشد، ولی یک موش در کمال جسارت پرسه بزند، چیزی کاملن عادی است. دست کم، شاید برای دیگران باندازه ی من تعجب ندارد، ندید بدید هستم. گفتم چون از این حضرات (ب.ا) و تشکیلات قراضه شان لجم گرفته، فیلم را میخواهم روی یوتوب بگذارم تا آبروشان برود. لبخند قشنگی تحویلم داد.

مسیر از ترمینال 3 به ترمینال 5 را یکبار تا نیمه راه پیموده و در قفل شده ی دیگری را پیدا کرده دست از پا درازتر برگشته بودم. از کارمند ب.ا در باره اش پرسیده بودم که مثلن ساعت چند باز می شود؟ گفته بود: «فکر میکنم»! حدود 5 صبح. آنسوتر، سه مبل پارچه ای قراضه پیدا کردم که یک خانواده ی 4 نفره ی خاورمیانه ای دوتاشان را تصاحب کرده بودند. مادر خانواده، خوش بحالش، از همه بیشتر و بهتر خوابیده بود. پدر وول میزد و راحتی می طلبید. پسرها، یکی شان دراز کشیده بود دیگری با گوشی اش ور میرفت. روی مبلی هم که من نشستم مردی دراز کشیده، جای 3 نفر را گرفته و کفشش را توی چشم من گذاشته بود. 15 بیست دقیقه ای سرم را بعقب کشیدم و من هم نشسته خوابیدم. منتظر بودم مرد هم مبلی ام  کمی کونش را جمع و جورتر کند یا خیرسرش بدستشویی برود تا بتوانم بخودم کمی زاویه بدهم و شاید جای دو نشیمنگاه را بگیرم که میسر نشد. فهمیده بودم دوست آسیایی ام هم قرار است بترمینال 5 برود. پروازش هم با ب.ا. بود. نزدیک ساعت 5 یک مرد سیاهپوست انگلیسی کارمند ب.ا. آمد و سرنشینان مبلها را خطاب قرار داد: شما مسافر ب.ا. هستید؟ آن خانواده جواب دادند که خیر، از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم. با لحن زننده ای گفت بلند شوید و از اینجا بروید. از من که پرسید، گفتم بله متاسفانه، مسافر ب.ا. هستم. گفت گیشه ها را باز کرده اند، بروید و چک این check in کنید. گفتم نمیروم. چون از جاییکه باید چک این کنم، دیشب بیرونم کردند، شما هم برو بدیگران بپرداز، کاری به کار من نداشته باش تا فیلم دوستت را نشانت نداده ام. پرسید کدام دوست، جریان چیست؟ گفتم بیخیا ل، همینطور چیزی پراندم، مهم نیست.

خوب، اینجای داستان واضح است، مثل کنه سراغ دوست آسیایی ام رفتم و با هم بسوی ترمینال 5 راه افتادیم. ته دلم یک لحظه فکر کردم کاش مثلن با او بایسلند میرفتم! شنیده ام جای بسیار زیبایی است، و با او زیباتر هم می شد! بمدت 15 بیست دقیقه، یک دل نه صد دل عاشق شده بودم و چون هر فکر چرندی را که بفکرم برسد، باید بنویسم، آنرا هم نوشتم. باو گفتم من مسیر را (از دو راه) بلدم. بیرون ترمینال، جنب خیابان، یک آسانسور مسخره بود که ما را بیکی از دالان های مرموز فرودگاه برد. بآن در بسته که پیش تر دیده بودم رسیدیم و باز بود. بعد بجایی رسیدیم که یکی دو مامور ایستاده بودند و برای محکم کاری سه 4 تا از آن ماسماسک های سه میله ای هم که مانع عبور افراد میشوند، سرراهمان گذاشته بودند. اگر در مسیرمان بهیچ مانعی برخورد نمی کردیم، تعجب می کردم. می دانستم که در فرودگاه هیثروی لندن مسافران نباید براحتی از جایی بجای دیگر بروند. دم ماسماسک ها اسکنر هم بود. پاس های پروازمان را درآوردیم و جلوی اسکنر گرفتیم که اثری نداشت. مامور زن گفت نه، آنها برای سوار هواپیما شدن هستند. باید کف دستتان را بو می کردید و می دانستید که از این ورقه ها باید داشته باشید. بعد به هر کدام مان یکی از آن ورقه ها داد. آنها را که جلوی اسکنر گرفتیم، قفل میله ماسماسک باز شد، چرخید و رد شدیم.

 بسالن شلوغ ترمینال که رسیدیم احساس دوگانه ای داشتم. از اینکه سکوت مرگبار و غم انگیز ترمینال 3 را پشت سر گذاشته بودم و مغازه ها، رستوران و کافی شاپ های باز را خواهم دید راضی بودم و از اینکه با دوست قشنگم باید خداحافظی می کردم دلگیر. اینور و آنور نگاه می کردیم که مسیرمان را مشخص کنیم. گفتم از ملاقاتت خوشوقت شدم، پرواز خوبی داشته باشی. جلوتر آمد و دستش را بسویم دراز کرد. گفت اسم من جِین است  نایس میتیگ یو تو nice meeting you too . گفتم اسم من شهاب است. تابلوی بزرگ الکترونیک ترمینال نشان میداد که دروازه ی پروازم بعد از 3 ساعت اعلام خواهد شد. سه چهار ساعت بعد را به پرسه زدن توی مغازه ها، خرید و  نوشیدن قهوه گذراندم. بهترین اتفاقی که در فرودگاه هیثرو برایم افتاد، بجز ملاقات آن دختر خوش اخلاق، ترک کردن فرودگاه و سوار هواپیما شدن بود. وقتی همه سوار شدند، فهمیدم دو صندلی بغل دستی ام خالی خواهند ماند. مهمانداری گفت هر کسی می تواند روی هر صندلی که می خواهد بنشیند. گرسنه و  خسته بودم، از یکی شأن پرسیدم غذا را کی سرو می کنند. بعد از خوردن دو تا دسته های صندلی های بغل دستی ام را بالا زدم،  کفش ها را درآوردم، پتو  را روی سرم کشیدم و بیشتر راه را در کمال راحتی خوابیدم.

 

نامه به شهابم

پدرم یکسال بعد از نزول طاعون (خمینی) به ایران از دنیا رفت. یکی 2 سال آخر، که بالاخره برای پایان تحصیلم بتگزاس برگشته بودم، چندین بار با نامه از من پرسید درست کی تمام می شود؟ کارت سبزت را کی میگیری؟ کارت سبز هم جایزه ای بود که تصمیم گرفتم از ازدواج بچگانه وشوم اولم بخودم بدهم که کل داستان باخت نباشد. 2 سال بعد ازازدواج با جویس (که او هم چند ماه بعد، دنبال من بتگزاس آمده بود) بخودم گفتم حالا که آمده تا زندگی ام را تیره و تار کند، بگذار دست کم استفاده ای هم از این پیوند لعنتی داشته باشم و برای گرفتن کارت سبز اقدام کردم. وقتی یکبار پرونده ام گم شد و سرانجام با نوشتن نامۀ تندی بوکیلم کارت لعنتی را گرفتم، دیگر باباجان نداشتم. از بچگی تا آخر، همیشه باباجون صدایش می کردم. آنزمان اینترنت و ایمیل و اسکایپ نداشتیم. «نامه های بی جواب» دل شکننده هم که شعرش را با آن آغاز کرده، ،مربوط به زمانی بود که او به تگزاس می نوشت و من در بیغوله های ویرجینیا در فلاکت بسر میبردم. وقتی برگشتم، دوباره تماس مکاتبه ای مان برقرار شد. بیادم می آید نوشته بود قرار است تلفن بگیرم که می توانیم دست کم صدای یکدیگر را بشنویم. که نشد. آخرین بار نوشت که بنظرم خدا جریان درس و کارت سبز ترا طوری تنظیم کرده است که من دیگر تورا نبینم. از تمام تجربه ی 47 ساله ام در آمریکا اگر تنها یک نقطه ی سیاه بخواهم بنویسم، همان است که نتوانستم آخرین خواسته ی اورا که در بیت ماقبل آخر این سروده بزبان آورده  برآورده کنم. این بیت مثل یک چکش توی سرم میخورد وبرایش اشک می ریزم. طبع بلند و منش پدرانه اش نگذاشته بود که این شعر دردناک  را برایم بفرستد. اهل گله کردن نبود.  شعر سالها بعد توسط خواهرم بدستم رسید. اگر آنموقع میخواندمش، چون قلبم هرگز «ماشینی» نشده بود، دیوانه می شدم.

بپاس نامه های بی جوابم               ماشینی گشتن قلب شهابم

ماشین بستنی وآب میوه                 که بی سکه شود نازا و بیوه

وگر ده سنت اندازی درونش           نثارت میکند از شهدِ خونش

ولی حالاماشین خاموش وگیر است    برو بابا که بی مایه فطیر است

چو بابا پیر و هم بیمار گشته           شده خانه نشین و زار گشته

نمیریزد دلار در جیب ماشین          بگو بیخود نزن زر لال بنشین

ماشین نه نامه میخواهد نه ناله        دلار باید کنی هر دم اماله *1

که آن جای سخن دِه باز گردد        سخن گوید ترا دمساز گردد

چه خوش فرمود آن مرد تهی دست  که خواهی رام گردد دلبر مست

مکن زاری مزن زور و بده زر     که زر از ناله و شعر است بهتر

به زر آب و غذا گردد فراهم         می و سیگار و وصل دلبران هم

دلار حلال کل مشکلات است        کلید فتح دل، فتح کرات است

                               * * * *                                     *

بپاس اینهمه پرت و پلا چی؟         شهاب و سکه ودرد بابا چی؟

 بگفتم مبتدی، اما خبر نیست        یکی هم نیست پرسد مطلبت چیست؟

                              * * * *                                     *

بلی جان پسر با این تفاصیل         ندارد عشق تو یک ذره تقلیل

تو روح من، نیاز و مقصد من       ز صد آز و تمنی تو صد من

غرور من تو زور من توهستی      امید راه دور من تو هستی

تو حق داری زمن دلگیر باشی      برای خویش در تدبیر باشی

پدر بودن فقط زنده بُدن نیست       بگو تکلیف نان و درس من چیست

چو زارع تخم افشاند، بخوابد        بوقت خرمن او گندم نیابد

بگو تو زارعی لاقید هستی          چو گندم سبز شد رفتی نشستی

ندادی آب و کودش را به معیار      وجین میخواست انگاری نینگار

رهایم کردی و منهم شدم ول          مرا کردی تو یک موجود باطل *2

تو میپرسی که فارغ میشوی کی      جواب من دلِی دِی آی دلِی دِی

من و تو هر دومان آنجا ǒ  گشادیم    به تقدیر خدا راضی و شادیم

                               * * * *                                       *

شهاب من از این پرچانگی ها            مزخرف گویی و دیوانگی ها

تو میفهمی که حال من خراب است       تنم پوک است مانند حباب است

فقط یک فوت میخواهد وجودم            که از هم بگسلاند تار و پودم

دگر نه ناز و نعمت خواهم و پول         چه منقول نفیس و غیر منقول

نه جنت دوست دارم نه خمینی *3         نه قم نه نوفل شاتو *4 نه قره عینی

دلم تنها ترا میخواهد و بس                ترا دیدن سپس رستن ز هر کس

                     خدایا   آرزویم  را  روا کن

                     بمن خیلی بدهکاری حیا کن*5

__________________________________________

*1- غلط املایی است. اصلش حواله بوده

*2- سهوالقلم است. اصلش کاهل بوده

ǒ منظور آن جای بی تربیتی است

*3-سه دفعه صلوات چون در شعر جا نمیگرفت در حاشیه عرض شد

*4- مقر مقدس و موقت امام در حومۀ پاریس

*5- این هم غلط املایی است. صحیحش ادا کن بوده

شغال دشمن یا دشمن شغال

 

یکماه یا بیشتر است که قول نوشتن میدهم و صف یک کیلومتری بی قراران را منتظر گذاشته ام. راستش نامه ای باید می نوشتم که ذهنم را کاملن درگیر کرده بود. شاید درست حدس زدید! بله به مادرم. دو 3 ماه است با مغزم کلنجار می روم و بالاخره امروز دیدم با نگاه کردن به مانیتور لپ تاپ نمی شود. کاغذ و قلم برداشتم و یا قمر بنی هاشم، 3-4 صفخه مثل رگبار بیرون ریخت. من از بعضی جهات آدم الدفشنی هستم. کاغذ و قلم و علاقه بدفتر و لوازم تحریر یکی از آنهاست. مرض کلکسیون خودنویس، خودکار، چاقو، تسبیح و چراغ قوه جمع کردن هم  دارم. در 3 جای مختلف طبقه ای از خانه ام که در آن می پلکم، یکی از این چراغ قوه های جدید با لامپ LED گذاشته ام. 2 هفته پیش یکی دیگر برای توی ماشین خریدم! دانشمندان مشغول تحقیق در مورد این مرض هستند. مرغوب ترین راحت نویس Cross ام  را بدست گرفتم، می بخشید، روی نشیمن گاه مور علاقه ی بسیاری از مردان (توالت) نشستم و در حال آبیاری مقبره خمینی و چفیه حضرت امام 14 ام ولی وقیح موقته سید علی گدا بواسیر عظمی، کلمات روی کاغذ شروع برقصیدن کردند. هنوز مطمئن نیسم میخواهم اینجا بگذارمش یانه. چون موضوعش تکرار مکررات و شخصی است، و باحتمال قوی نه چندان خواندنی

فعلن این نوشته ی پایین را از خارخاسک دزدیدم. امروز خواندمش و سخت بدلم نشست. قلم خارخاسک را چند بار گفته ام، خیلی دوست دارم.
اینرا بخوانید تا من یکهفته ی دیگر باره نامه ام تصمیم بگیرم. دیگر اینکه تصمیم دارم شعری از پدرم اینجا بگذارم که نام واقعی مرا فاش می کند! باید آنرا هم بگردم پیدا کنم.

—————————————————————————————————————————————-

می روم به مناخیم* سر بزنم، حیوان را ببینم و دستی به سرو گوشش بکشم که چیزی توی جوی آب جلوی گاوداری مبهوتم می کند.

یک شغال افتاده است توی جوی آب، با سنگ یا چوب زده اند توی سرحیوان و بعد، حیوان بیچاره را انداخته اند توی جوی آب و چند سنگ بزرگ هم انداخته اند رویش.

حیوان رنج دیده اما، هنوز نیمه جان است. سرش را برمی گرداند و صاف توی چشمهایم نگاه می کند و صدای ناله مانندی از گلویش خارج می شود.

دستم می لرزد. دلم می لرزد.

شغال ها، اینجا خیلی دردسر سازند. می آیند توی باغ ها، خرابکاری می کنند. مرغ و خروس ها را می گیرند و سگها را می چزانند.

قبلا در موردشان چیزهایی نوشته بودم. اما این شغال افتاده توی جوی آب؛  با آن سنگهایی که به سرو کولش زده اند. با آن چشمهای ملتمس و وحشت زده، غم انگیزترین تصویر به فلاکت افتادن یک دشمن بود! در نزدیک ترین مکانی که می توانست دردسر ساز باشد.

ناگهان فکر کردم؛ حد به فلاکت انداختن یک دشمن، یک قاتل، یک عنصر نامطلوب چیست؟

نمی دانم در مغز و فکر آن شغال کش دوپا چه گذشته است. این شغالک چقدر او را آزار داده که اینچنین مصیبت بار سنگبارانش کرده بود؟

رفتم داخل گاوداری، مناخیم ساکت تر از همیشه بود و به وضوح کمتر نشخوار می کرد. با تعجب مرا زیر نظر داشت. به صورتم و اشکهایم نگاه نمی کرد، برای آنکه غرورم جریحه دار نشود با شرمی بزرگوارانه، به خط فرضی مورد علاقه اش روی دیوار گاوداری خیره شده بود،  کاملا معلوم بود، می فهمد غمگین هستم. حتی فهمیده بود زخم کهنه ای ندارم، و در واقع بیرون همین گاوداری، چیزی مرا دگرگون کرده.

یکبار حتی،  وقتی با کیسه کنفی زیر گلو و گوشش را ماساژ می دادم و زمزمه وار به شغال کش دوپا بدوبیراه می گفتم و اشک می ریختم. انگار کن بخواهد آرامم کند با چانه اش چند باری به کتفم کوبید.

مثل آنکه بگوید: بی خیال جان دلم، اشرف مخلوقات اینطوری است دیگر! من حساب همین چیزها را کرده ام که گاو شده ام. تو هم گاو باش و با ما باش.

از گاوداری زدم بیرون، رفتم سراغ شغال، هنوز زنده بود، با پارویی سنگها را از رویش برداشتم. بلند نشد و فرار نکرد، وضعش وخیم تر از داشتن چند جراحت سطحی بود.

 دوباره برگشت و به چشمهایم نگاه کرد.

در چشمهایش می خواندم که می گوید: ممنون رفیق، اما کار من تمام است. در دنیایی بودم که نفهمیدم، من دشمن تر هستم یا شما!

ته نوشت: این خط و این نشان، یک روز حتی شغالها هم می روند و ما برای زنده ماندن آخرین شغالها، کمپین حمایتی خواهیم زد

————————————————————–

* توضیخ از من: مناخیم هم چنان که نوشته، گاوی است که دارند. حیوونکی بیمار است ولی خارخاسک نمی گذارد همسرش او را از بین ببرد

مردم ایران پیامی دارند: کشورمان را پس می‌گیریم 

شاهزاده رضا پهلوی مقاله ای در وال استریت ژورنال نوشته است که من موفق بخواندنش نشدم. چون WSJ میخواست عضو شوم و  دلار بپردازم. دلار هم که مستحضر هستید سر بفلک زده و اصلا صرف نمی کند. اگر شما توانستید آنرا بخوانید، لطفا کپی اش کنید و در کامنت بگذازید. دوست دارم متن انگلیسی را با فارسی که در تلگرام پیدا کردم، مقایسه کنم. شخصا ارادت چندانی به جناب شاهزاده ندارم. در واقع اصلا به ایشان ارادت ندارم چون بنظرم شُل و کمی سوسول می آید. کاریزما در حدود منهای شصت و پنج.   حتی شُل تر از پدرش که دست کم آموزش و روش نظامی داشت، در هنگام قدرتش کمی ابهت داشت و راه رفتن نظامی اش هم (بگفته یک اقسر ارشد که مخالفش هم بود) بسیار زیبا و برازنده بود. کاش علیرضا زنده مانده بود. یادم می آید-وقتی بزندگی اش خاتمه داد، یا دادند –  بانویی که از کودکی او را می شناخت، نوشته بود حرکات و رفتارش شباهت عجیبی به پدر بزرگش (عشق من) رضاشاه بزرگ داشت. فعلا کسی بهتر از شاهزاده رضا پهلوی نداریم که در نزدیکی سقوط #فرقه_تبهکار، تا برگزاری رفراندوم، اندکی به مردم دلگرمی بدهد. اتفاقا در تظاهرات دیماه 96 خیلی ها در خیابان ها نامش را فریاد زدند. به امید آزادی ایران و، حتی برای دو سه ماه هم شده، برگشتن من به زادگاهم. اووووه، چه شود! خیلی سخت و عجیب است که خدا باشی ولی نتوانی به کشورت برگردی، نه؟ مقاله را اینجا میگذارم. چیزی نگفته که قبلا نشنیده باشیم، بجز کشته شدن رضا اوتادی، جوان 26 ساله ای که خامنه ای جاکش (پوتین) در کرج کشت

81012929a2a863b61b716

در تازه‌‌‌ترین دور تظاهرات سراسری علیه جمهوری اسلامی، جوانی به نام «رضا اوتادی» به همسایگانش در خیابان‌های کرج ملحق شد. آنها با هم شعار دادند: «مرگ بر دیکتاتور» و «آخوند باید گم بشه!». رضا سپس توسط دستگاه امنیتی رژیم شناسایی شد و در شب دوازده مرداد در حالی‌ که به سمت خانه می‌رفت، نیروهای امنیتی رژیم، وی را به ضرب گلوله کشتند. او ۲۶ ساله بود.

اطلاعات زیادی درباره رضا اوتادی در دسترس نیست. می‌دانیم که مغازه‌دار بود و نامزد کرده بود. در صفحه توئیترش که فقط یک بار در آن توئیت کرد در روز اول خرداد نوشت: «تغییر رژیم ایران؛ برای آزادی، زندگی‌ بهتر، آرامش، امنیت اقتصادی و روانی‌، خنده‌‌های بدون استرس.» در این تنها توئیتِ غم‌انگیز ولی‌ مصمم، رضا اوتادی خواست اساسی یک ملت را ثبت کرد. او شاید این را می‌دانست و نیازی ندید که بیشتر از این بگوید.

تظاهرات اخیر در ایران، تازه‌‌ترین فصل از یک تلاش تقریباً چهل ساله است. این تظاهرات بر خلاف آنچه بعضی‌ طرفداران رژیم گفته‌اند صرفا به خاطر مشکلات اقتصادی مثل «قیمت تخم‌مرغ» نیست؛ بلکه حوزه گسترده‌تری را شامل می‌شود و اهداف آن بسیار عمیق‌تر از هر موضوع واحد اقتصادی و اجتماعی است.

جنبش اعتراضی ملی در ایران، بی‌عدالتی‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی زندگی‌ زیر سایه جمهوری اسلامی را تشخیص می‌دهد و تقبیح می‌کند و آنها را نشانه‌های یک بیماری‌ واحد می‌داند: جمهوری اسلامی؛ هم ایدئولوژی و هم ساختار آن. جنبش اعتراضی ایرانیان، ریشه این بیماری را هدف قرار می‌دهد و نه صرفا نشانه‌های آن مثل فساد یا سرکوب را. هم‌میهنان من به دنبال پایان دادن به جمهوری اسلامی هستند نه فقط به خاطر اینکه رژیمی اقتدارگرا، فاسد و بی‌کفایت است بلکه به این دلیل که رژیمی است غیر ایرانی‌ و ضد ایرانی‌.

جمهوری اسلامی از همان آغاز به دنبال ویران کردن ایران با تبدیل آن از یک ملت به یک نهضت بود. جمهوری اسلامی پرچم کشور را که چندین قرن قدمت داشت عوض کرد؛ جلوی آموزش تاریخ و ادبیات ما را گرفت؛ از گرد هم آمدن مردم ما بر مزار قهرمانان‌شان مثل کورش کبیر و فردوسی‌ در مناسبت‌های خاص جلوگیری کرد؛ در نظام طبقاتی مبتنی بر آپارتاید مذهبی‌ و جنسیتی خود، هر ایرانی‌ را در جایگاه حقوقی و اجتماعی خاصی قرار داد به طوری که زنان و اقلیت‌های مذهبی‌، شهروندان درجه دوم و سوم یا پایین‌تر شدند؛ و در سرزمینی که به خاطر شعر و موسیقی‌اش شهره است، هم شعر و هم موسیقی را سانسور و گاه به طرز وحشیانه‌ای سرکوب کرد.

صبر ایرانیان به سر آمده‌ است. در خیابان‌های ایران و در شبکه‌های اجتماعی، شعار پرطرفدار «می‌میریم، می‌میریم، ایران رو پس می‌گیریم» با حسی سرشار از عزم راسخ و فوریت، طنین‌انداز شده‌ است. ایرانیان علاوه بر اینکه آزادی، عدالت و فرصت می‌خواهند، خواهان شکوه، افتخار و احترام برای کشورشان هستنند. آنها می‌خواهند جایگاه شایسته خود در جامعه جهانی‌ را باز پس بگیرند. آنها می‌خواهند به خاطر خدمات بزرگ علمی و فرهنگی تمدن باستانی‌شان شناخته و تحسین شوند. آنها هم‌چنان‌ که اداره کشورشان را به دست می‌گیرند و راهی درخشان به سوی توسعه و نوآوری می‌گشایند، می‌خواهند دوستانی نزدیک و شریکانی قابل اعتماد شناخته شوند. در یک جمله، هم‌میهنانم می‌خواهند ایران را از جمهوری اسلامی پس بگیرند.

در بهمن‌ماه گذشته، رژیم در حالی‌ سی‌ و نهمین سالگردش را «جشن» گرفت که هیچ‌گاه تا این اندازه نامحبوب و غرق در بحران نبود. رژیم به طور هم‌زمان با چندین چالش وجودی روبرو است که همه آنها را خودش به وجود آورده: یک اقتصاد آشفته، نابودی وسیع زیست‌محیطی‌، جدا شدن نیروهای امنیتی، تظاهرات سراسری و اعتصابات کارگری بی‌‌سابقه، و مهمتر از همه، جمعیتی نترس که به طور فزاینده درگیر فعالیت‌های روزانه مقاومت و نافرمانی می‌شوند.

‌هم‌چون بسیاری از رژیم‌های اقتدارگرا، جمهوری اسلامی با ترس از مردم حکومت می‌کند. رژیم به تازه‌ترین موج تظاهرات، همان پاسخی را داد که همیشه می‌دهد: توهین، تهدید، زندان، شکنجه و کشتن ایرانیان بی‌گناه. رژیم همچنین در تلاشی برای جلوگیری از هماهنگی‌ مردم، اینترنت و تلفن را در تهران، کرج، قم و شهر‌های دیگر کُند یا قطع کرد تا معترضان نتوانند مبارزه‌شان و پاسخ وحشیانه رژیم را با جهان خارج به اشتراک بگذارند.

من برای دهه‌ها از برقراری یک دموکراسی سکولار در ایران دفاع کرده‌ام و گفته‌ام که مسیر رسیدن به این هدف، با قبول دو واقعیت بنیادین شروع می‌شود: اول اینکه جمهوری اسلامی تهدیدی برای موجودیت ایران و ایرانیان است و دوم اینکه جمهوری اسلامی قابل اصلاح نیست. این مسیر به نافرمانی مدنی، تظاهرات عمومی‌ و اعتصابات ملی‌ نیاز دارد تا به سقوط ساختاری رژیم منتهی شود. این همان چیزی است که اکنون در ایران دارد اتفاق می‌‌افتد.

بعد از سقوط رژیم، این مسیر باید با برگزاری انتخاباتی آزاد و منصفانه برای تشکیل مجلس مؤسسان دنبال شود. و در نهایت، باید به یک همه‌پرسی‌ ملی‌ برای برقراری یک دموکراسی سکولار برسیم که در آن، حقوق انسانی یکایک شهروندان تضمین شده باشد.

مأموریت من این نیست که یک نقش رهبری شخصی را در حکومت آینده بر عهده بگیرم. بلکه، برای بیش از ۳۹ سال گذشته، ماموریتم این بوده و است که برای مردم ایران، منبع امید، صدایی برای اتحاد و وسیله‌ای برای تغییر باشم. وقتی‌ هم‌میهنانم به نقطه عطف برگزاری همه‌پرسی‌ ملی‌ رسیدند، و وقتی‌ ایرانیان توانستند برای اولین بار رهبرانی را که می‌خواهند انتخاب کنند، مأموریت من انجام شده است.

مانند انقلابیونی که ایالات متحده آمریکا را بنیان گذاشتند، رضا اوتادی در آرزوی «زندگی‌، آزادی و جستجوی خوشبختی‌» بود. جرم او تظاهرات مسالمت‌آمیز برای رسیدن به این آرزو‌ها بود. مانند عده بی‌شمار دیگری که جمهوری اسلامی را در تقریبا چهار دهه گذشته به چالش کشیدند، رضا برای رسیدن به این آرزو‌ها جانش را از دست داد. مثال او، ماهیت اعتراضات ایران را آشکار می‌سازد. ایران مملو از میلیون‌ها رضا اوتادی است، و من مطمئنم که آنها به زودی کشورشان را پس خواهند گرفت و آن را دوباره خواهند ساخت.

 

Source: مردم ایران پیامی دارند: کشورمان را پس می‌گیریم  – Telegraph

«نگاه به شرق» یعنی ترکمانچای کاسپین و تبدیل ایران به ایرانستان!

جمهوری اسلامی یک ستاره ی بزرگ به پرونده ی خیانت هایش افزود: بگفته روزنامه ی جوان (سپا) سهم %13 از دریای خزر!

همین که یک روضه خوان بعنوان رئیس جمهور ایران به قزاقستان رفت و دست کم %30 حق ایران از دریای خزر را واگذار کرد، تا با حمایت روسیه، جمهوری اسلامی چند صباحی بیشتر بماند، نشان می دهد که ما درمانده، شکست خورده و تحت اشغال دزدها و چاقوکش ها هستیم. اگر توانستیم اینرا بپذیریم شاید روزی بتوانیم خودمان را نجات بدهیم، وگرنه نیست و نابود خواهیم شد. رجب صفروف کارشناس روس که فارسی بلد است گفت: سال 96 ما فکر نمی کردیم ایران از حق %50 خود که طی قراردادهای 1921 و 1940 از آن بهره مند بود، باین آسانی بگذرد. شگفت زده شدیم!

شگفت زده نشو کثافت خایه مال*، اینها آخوند هستند. همه از دم کونی اند و پایش بیافتد خواهر و مادر خودشان را هم می فروشند. ویدیوی 2 دقیقه ای را حتمن ببینید. پایین تر شاید بعدن از بی بی سی ورژن 5 دقیقه ای (همین ویدیو) را هم بگذارم

https://twitter.com/Tavaana/status/1028728808684351488

رؤسای‌ جمهور پنج کشور ساحلی دریاچه مازندران شامل ایران، روسیه، قزاقستان، ترکمنستان و آذربایجان یکشنبه، ۱۲ اوت (۲۱ امرداد) در شهر بندری آکتاو جمهوری قزاقستان سند نهایی کنوانسیون وضعیت حقوقی دریاچه خزر را امضا کردند. مهمترین  مشکل در مورد کاسپین، بزرگترین دریاچه جهان، «تحدید حدود و  سهم کشورها» و «تقسیم‌بندی» آن است و جمهوری…

بنمایه: نگاه به شرق یعنی ترکمانچای کاسپین و تبدیل ایران به ایرانستان

 

*این صفروف دیوث که مثلن باید کمونیست باشد وقتی از خامنه ای میگوید، خداشناتس می شود.  یکبار گفت وقتی خامنه ای حرف  می زند آدم یاد خدا می افتد یا چیزی شبیه آن! اصلن نور الهی می تابد

DkgdBgSW0AA73zd.jpg large
عکسی که تلویزیون روسیه نشان داده. گویا در ترکمنستان قزاقستان آذربایجان و البته بی بی سی فارسی، سرمست از بذل و بخشش خامنه ای و روحانی، مردم برقص و پایکوبی پرداخته اند

جسته و گریخته – 12 شرط آمریکا برای معامله با ج اسلامی

 

1-از خودم پنهان نیست، از شما چه پنهان، پس از دیدن نخستین بازی فوتبال کرُواسی طرفدارش شدم و 12-10 روز پیش که دوستی در توییتر پس از باخت آلمان -که لابد تیم دلخواهش بود- نمک ریخته بود که من از اول هم طرفدار بلژیک بودم، برایش نوشتم منهم بلژیک را دوست داشتم ولی کرُواسی را از یاد نبرید. فرصت طلبانه پاسخ نوشت که اگر برزیل حذف شود، روی چشم، روی کرواسی شرط می بندم. بعد از برد ماقبل آخرشان،  نخست وزیر کرُواسی (که زن است) پیش بازیکنان رفت و یک یکشان را در آغوش گرفت و بوسید.  دیدن آن صحنه چقدر برایم زیبا و موثر بود! یعنی عینهو رئیس جمهور ج اسلامی، شیک و قشنگ. بدون عمامه و عبا توی اتاقش جلوی تلویزیونی که روی مارکش چسب سیاه زده بودند تا ملت ایران نبینند روحانی مثلن سامسونگ دارد! خلاصه میخواستم بگویم بشدت خواهان برد کرُواسی در برابر انگلیسی های چشم چپ بودم و همان هم شد. امیدوارم فرانسه را هم شکست بدهند و جام را  ببرند. کشوری با جمعیت 4 میلیون و بازیکنانی که نسبت بدیگر کشورها کمترین پول را دریافت می کنند. این از فوتبال که چون متاسفانه –  Fox فاکس ندارم – از شبکۀ 3 صدا و سیما تماشا می کنم  که بطور یقین یکی از کثافت ترین رسانه های دنیاست.  با تبلیع های مبتذل و چندش آور و دروغهای چندش آورتر.  مردک الدنگ وسط فوتبال یکهو می گوید: به لحظات ملکوتی اذان مغرب نزدیک می شویم. خب به درک. نزدیک شو اصلن بمیر. بمخیله گنذیده ات حتا یک لحظه خطور نمی کند کسانی که میخواهند فوتبال ببینند، به  این مزخرف ها علاقمند نیستند؟

این کلیپ خیلی خوبست و اگر آگهی لوس روغن فامیلا را حین بازی ها دیده باشید، قدرش را بیشتر خواهید دانست. با فامیلا قافیه درست کرده بودند که مثلن بیاین بریم گردش و چرخینا – آشپزی حالینا- روغن فامیلا

  گوینده ی دیگری با ته ریش کثیف و تهوع آور و یقه مسخره پیراهنش، اول اخبارِ کوتاه به محمد و آل محمد صلوات می فرستد. در هیچ کشور مسلمانی اینقدر پیغمبر و امام توی همه برنامه ها نمی چپانند . مثل اینکه عزم شان را جزم کرده اند بقول معروف عن اش را در بیآورند و مردم را از دینِ داشته و نداشته متنفر کنند وگرنه این حجم  تظاهر ولجن و فروکردن دین در ماتحت بینندگان، از شبکه ورزشی-خبری را نمیتوان یهیچوجه توجیه کرد. گزارشگر بازی وسط فوتبال 4-3 بار گفت لطفا دستگاه های برقی تان را که ازشان استفاده نمی کنید، خاموش کنید ولی هرگز نباید انتظار داشت از فرستادن برق به 5 کشور همسایه چیزی بگویند. احمدی نژادوار  آماده اند بهمه دنیا مدیریت آب و برق بیاموزند!

 


2- حتمن شنیده اید که نتانیاهو و ولایتی برای ملاقات پوتین به مسکو می روند (یا رفتند)

بنظر، بواسیر عظمی دهانش را برای گه خوری قهرمانانه باز می کند. روحانی گفته بود فشار از بیرون و درون، مارا نابود می کند (نقل به مضمون). با در نظر گرفتن دلار 8 هزار تومانی؟! و اینکه از دیماه، یک روز آرام، بدون تجمع و تظاهر اقشار گوناگون، یک روز بدون خبر اختلاس و رسوایی و ورشکستگی نداشته ایم و مهمتر اینکه آمریکا اعلام کرده میخواهد فروش نفت ایران (بازای دریافت $ ) را بصفر برساند،  شکی ندارم این بی پدرها برای حفظ نظام مقدس حاضرند روزی پنج بار کون بدهند( مودبانه اش چی می شود؟) ، خواهر و مادران خودشان را هم در هتل های مسکو و دوبی به مزایده بگذارند. بی مناسبت نیست به 12 شرطی که مایک پمپئو وزیر خارجه برای معامله/مذاکره با ج اسلامی عنوان کرد، نگاهی بیاندازیم. اول که اینها را شنیدم گفتم خلاصه اش یعنی ج اسلامی باید دیگر ج اسلامی نباشد و امکان ندارد خامنه ای و سپاه به این خواسته ها تن بدهند. امروز آنچنان مطمئن نیستم.  (به در حراج گذاشتن خواهر و مادر و کون های خود مسئولان ج.ا. در هتل ها برگردید). باید صبر کنیم تا ببینیم ج اسلامی – اگر آمریکا حاضر به تخفیف دادن باشد – به چه تعداد از این 12 شرط گردن خواهد نهاد.

1. Iran must declare to the International Atomic Energy Agency (IAEA) a full account of the prior military dimensions of its nuclear program, and permanently and verifiably abandon such work in perpetuity.

1-ج.ا باید صورت حساب کامل از ابعاد نظامی برنامه ی هسته ای اش را به آژانش بین المللی انرژی اتمی بیان و آشکار کند و برای همیشه بگونه ای که قابل تایید باشد، آنرا متوقف سازد

2. Iran must stop enrichment and never pursue plutonium reprocessing. This includes closing its heavy water reactor.

ج.ا باید غنی سازی اورانیوم را متوف کند و دیگر هرگز دنبال نکند و این شامل بستن نیروگاه آب سنگین می شود 2-

3. Iran must also provide the IAEA with unqualified access to all sites throughout the entire country.

3-  سازمان انرژی هسته ای بین الملل باید به تمامی تاسیسات ج.ا. در سرتاسر کشور دسترسی بی قید و شرط  داشته باشد

4. Iran must end its proliferation of ballistic missiles and halt further launching or development of nuclear-capable missile systems.

4- ج.ا باید ساخت و ساز موشکهای بالیستیک و توسعۀ موشکهای  توانمند حمل کلاهک هسته ای را متوقف سازد

5. Iran must release all U.S. citizens, as well as citizens of our partners and allies, each of them detained on spurious charges

5- چ.ا. باید همه شهروندان آمریکایی و دیگر متحدان و شرکای ما که با جرایم ساختگی اسیر شده اند را آزاد کند

6. Iran must end support to Middle East terrorist groups, including Lebanese Hizballah, Hamas, and the Palestinian Islamic Jihad.

6- ج.ا باید از حمایت گروه های تروریست خاورمیانه، منجمله حزب الله، حماس، جهاد اسلامی فلسطین دست بردارد

afp-370cea6c48
عکس از منبع- و پیوند به مقاله- اگر فشارش بدهید

7. Iran must respect the sovereignty of the Iraqi Government and permit the disarming, demobilization, and reintegration of Shia militias.

7-ج.ا باید خودفرمانی دولت عراق را محترم بشمارد و بگذارد میلیشای شیعۀ عراق خلع سلاح، مرخص و (با بقیه نیروها) ادغام شود

8. Iran must also end its military support for the Houthi militia and work towards a peaceful political settlement in Yemen.

8- ج.ا هم چنین باید به پشتیبانی از از جوثی ها پایان دهد و برای راه حل صلح آمیز سیاسی در یمن اقدام کند

9. Iran must withdraw all forces under Iranian command throughout the entirety of Syria.

9- ج.ا باید تمام نیروهای تحت حمایتش را از سرتاسر سوریه بیرون بکشد

10. Iran, too, must end support for the Taliban and other terrorists in Afghanistan and the region, and cease harboring senior al-Qaida leaders.

10-ج.ا باید پشتیبانی از طالبان و دیگر تروریست ها در افغانستان و منطقه را متوقف کند و رهبران ارشد القاعده را پناه ندهد

11. Iran, too, must end the [Iranian Revolutionary Guards] Quds Force’s support for terrorists and militant partners around the world.

11- ج.ا باید پشتیبانی سپاه قدس از تروریست ها و متحدان نظامی شان را در سرتاسر دنیا متوقف کند

12. Iran must end its threatening behavior against its neighbors — many of whom are U.S. allies. This certainly includes its threats to destroy Israel, and its firing of missiles into Saudi Arabia and the United Arab Emirates. It also includes threats to international shipping and destructive — and destructive cyber attacks.

12- ج.ا. باید از رفتار تهدیدآمیز با همسایگانش که بسیاری متحدان آمریکا هستند دست بردارد. این البته شامل تهدید به نابود کردن اسرائیل و شلیک موشک بسوی عربستان و امارات می شود. هم چنین تهدید کشتیرانی بین المللی و حمله های مخرب سایبری (ج.ا) را در بر می گیرد

 

 

تیراندازی به مردم خرمشهر؛ این بار نه توسط عراقی‌ها بلکه توسط جمهوری اسلامی

شنبه شب نهم تیر ماه، سال‌ها پس از پایان اشغال خرمشهر و پایان جنگ ایران و عراق، در خیابان‌های خرمشهر به سوی مردم این شهر تیراندازی شد؛ این بار توسط ماموران جمهوری اسلامی. مردم شهرهای مختلف خوزستان از جمله در خرمشهر و آبادان، روزهاست که در اعتراض به شوری فوق‌العاده آب آنهم در فصل گرما، […]

Source: تیراندازی به مردم خرمشهر؛ این بار نه توسط عراقی‌ها بلکه توسط جمهوری اسلامی (فیلم) – دماوند دماوند

جنگ سوریه باید پایان یابد- مقاله ای از استفن هاوکینگ

 

کتاب «تاریخ مختصری از زمان» * استفن هاوکینگ را اگر نخوانده اید، پیشنهاد میکنم بخوانید. اشتباه نکنم پرفروش ترین کتاب دنیاست.  گذشته از آن، به جرات میتوانم بگویم شاید خواندنی ترین کتاب علمی باشد. خود هاوکینگ در مقدمه اش – اگر درست بیادم مانده باشد – می نویسد: ناشرم گفت برای هر فرمول که در کتابت بگذاری، یک میلیون خواننده از دست خواهی داد. پس در این کتاب تنها یک فرمول هست:

E = m * c 2

 هاوکینگ را خیلی دوست داشتم و می ستودم. جسته و گریخته، در جایگاه یک دانشمند فیزیک، طنز شیرینی هم – بسبک انگلیسی ها  – داشت. نوشته بود: چند سال پیش من و 30-20 تن دانشمند – فیزیک دان بدربار پاپ پذیرفته شدیم (هاوکینگ در خانواده مذهبی کاتولیک چشم بجهان گشود). پاپ عظمی بما گفت اشکالی ندارد اگر در جلساتمان در باره مهبانگ (بیگ بنگ) صحبت کنیم ولی نبایست به چند و چون آن بپردازیم چون آن کار خداست، یا بخدا مربوط می شود. اضافه کرده بود که: پاپ نمیدانست روز پیش از آن ما ساعت ها در باره «چند و چون» بیگ بنگ سخنرانی ها کرده بودیم (ها ها ها).  یک کتاب با عکس های بسیار زیبا از کهکشان  و ستاره ها ازش دیدم، گران بود و زورم آمد بخرم. روزهایی که تنها نبودم، اشاره کردم که برای کادوی تولدم، دوست دارم آنرا داشته باشم و آنچنان شد. دو سه تا کتاب دیگر هم از او خریدم تا در آخرین کتابش «طرح عظیم» ** سال 2012 رسمن و بصراحت اعلام کرد که دنیا برای پدیدار شدن، نیازی بآفریننده نداشت. هاوکینگ بزرگتر از آن بود که به مبحث (فلسفه) وجود یا عدم خدا بپردازد. هاوکینگ بزرگتر از خدا بود. او حتی علم را شکست داد که گفته بود 3-2  سال بیشتر زندگی نخواهد کرد و 56 سال پس از این تشخیص پزشکی زنده ماند و رهنمای بشریت شد.

بمناسبت از دنیا رفتنش، برای بزرگداشت روح بزرگش بیایید این مقاله سال 2014  او را (که هنور نخوانده ام!) باهم بخوانیم. یادش گرامی باد

کاربری در توییتر لینک مقاله را گذاشته، اضافه کرده بود: نوشتن برای هاوکینگ بسیار دشوار بود ( چرا؟ او که با دست نمی نوشت!)  با این وجود، ساعت ها وقت گذاشت و این مقاله را نوشت.

ارسطو فیلسوف یونانی باور داشت دنیا همواره وجود داشته است. بباور او، دلیل اینکه دنیا بیشتر پیش نرفته اینست که سیل ها یا دیگر فاجعه های طبیعی تمدن را مکرراً به عقب رانده و به آغازش برگردانده اند

امروز انسانها خیلی سریع تر پیشرفت می کنند. دانش ما و همزمان با آن تکنولژی، بگونه تصاعدی رشد می کند. اما انسانها هنوز غریزه و بویژه واکنش های خشن زمان غارنشینی شان را دارند. (هر چند) خشونت مزیت قطعی برای زنده ماندن داشته است، اما زمانی که تکنولژی مدرن و خشونت باستانی با هم تلاقی پیدا می کنند، تمامی نسل بشریت و بسیاری از جانداران کره زمین بخطر می افتند.

امروز در سوریه تکنولژی مدرن را در فرم بمب ها، سلاح های شیمیایی و دیگر انواع آن می بینیم که برای پیشبرد مقاصد باصطلاح هوشمند سیاسی بکار گرفته می شوند

ولی تماشای کشته شدن بیش از 100 هزار انسان یا هدف قرار گرقتن کودکان، حس عقلانیت در ما تولید نمی کند. خیلی هم احمقانه بنظر می آید، و بدتر، جلوگیری از رسیدن کمک های بشردوستانه به کلینیک هاست، چنان که سازمان «نجات کودکان» در گزارشی نشان خواهد داد، که بدلیل نبود وسائل اولیه، دست و پای کودکان بریده می شوند یا کودکان نوزاد درون دستگاه بخاطر نبودن برق جانشان را از دست می دهند

آنچه در سوریه اتفاق می افتد، مشمئز کننده است، چیزی که دنیا با خونسردی از راه دور به تماشایش ایستاده. شعور عاطفی ما، حس عدالتخواهی مشترک مان کجاست؟

وقتی به زندگی هوشمند در جهان هستی می پردازم، نسل بشر را جزء آن بشمار میآورم، هر چند بنظر می رسد بیشتر رفتارش در طول تاریخ بر مبنای پایندگی نسلش محاسبه شده است.  با اینکه روشن نیست، وارونِ خشونت، شعور (بشر) ارزش و بازده ماندگاری داشته باشد، شعور انسانی ما نشانگر این توانایی است که برای نه تنها خودمان، که برای آینده دسته جمعی مان منطقی بیاندیشیم و برنامه پردازی کنیم

باید با هم کار کنیم که برای محافظت کودکان سوریه این جنگ را پایان دهیم. در حالی که این بحران شعله می کشد و همه امیدها را در بر می گیرد، جامعۀ بین المللی 3 سال در کنار زمین به تماشا ایستاده است. من رنج بردن کودکان سوریه را  بعنوان یک پدر و پدر بزرگ نگاه میکنم  و اکنون باید بگویم: دیگر بس است.

همیشه کنجکاو هستم که ما در نگاه دیگر موجودات عمق فضا چگونه می نماییم. وقتی به جهان نگاه می کنیم، در واقع گذشته را می بینیم زیرا نوری که از اشیا دوردست ساطع می شود، خیلی خیلی دیرتر بما میرسد. نوری که امروز از کره زمین پخش می شود چه چیزی را نشان می دهد؟ وقتی دیگران گذشته ما را نگاه می کنند، ما بآنچه می بینند افتخار خواهیم کرد؟ که ما برادران، با یکدیگر چگونه رفتار می کنیم؟ که میگذاریم برادران ما با کودکان مان چگونه رفتار کنند؟

ما می دانیم که ارسطو در اشتباه بود: جهان ما همیشه وجود نداشته است. تقریبن 14 میلیارد سال پیش آغاز شد. ولی در اینکه فاجعه های بزرگ مظهر گام های اساسی به عقب در تمدن (ما) هستند، درست فکر میکرد. جنگ سوریه ممکن است حاکی بر پایان بشریت نباشد، اما ارتکاب هر بی عدالتی خراشی بنمای ظاهری ساختمانی که ما را با هم نگاه داشته  می اندازد. معنای جهانی عدالت چه بسا در فیزیک ریشه ای نداشته باشد، اما به همان اندازه (فیزیک) برای هستی مان اساسی است که بدون آن، دیری نمی گذرد که قطعا نسل بشر دیگر وجود نداشته باشد

——————————————————————————–


ته نوشت : Stephen را هم استفن و هم استیون تلقظ می کنند. همه جا از این دانشمند بنام استیون نام می برند که در مورد او نادرست است. سالها پیش مستاجری داشتم که نام او هم Stephen بود که استیون صدایش می کردیم!

مقاله در واشنگتن پست: فوریه 2014  Syria’s War Must End

*A Brief History of Time

**The Grand Design

چند در صد تقصیر خودمان است؟

بیادم آمد همسایه جهنمی (لعنتی؟)  یا یکی دیگر از 20-10 کارآکتر دیگرش به م میگفت: یعنی من عاشق درصد های تو هستم. وقتی می نوشتم %85 مردم ایران از خامنه ای متنفرند، یا چیزی شبیه اش

اینجا یک تن لش مفتخور حرف میزند ولی صدها تن نشسته اند و توهین هایش به ایران و ایرانی را گوش میدهند. چرا یکی شان صدایش بلند نمی شود؟ بقول آقای میبدی دیگر واقعا نمی توانند نفرتشان از ایران و فرهنگش را پنهان کنند. اگر خواستید نظر بدهید  و به تیتر پاسخ بدهید، به این فرم بنویسید: حکومت %60 خودمان %40 یا 80-20 یا هر چه.

نظر خودم : حکومت %50 اسلام عزیز %30 خودمان %20

کیف کردید از این دقت محاسبه؟  🙂  😜

فعلا این را ببینید و مثل من حرص بخورید تا افکارم را جمع و جور کنم