پنجاه سال در پنج برگ

روز ۲۹ آوریل ۱۹۷۱ وارد فرودگاه بوستون-ماساچوست شدم؛ درست یادم نیست چرا و چطور تاکسی گرفتم ولی مسلم است برای رفتن بفرودگاه یا ترمینال دیگری بوده. راننده تاکسی- گس وات- ایرانی از آب در آمد! چون خودش هنوز درست انگلیسی بلد نبود باور نمی کرد من قبلا در آمریکا نبوده ام. ناسلامتی از سوم چهارم دبستان در بهترین مدارس تهران انگلیسی خوانده بودیم وهمیشه ممتازترین شاگرد کلاس هایم بودم. اگر ۱۹ می گرفتم اعتراض می کردم. پرواز بعدی ام از بوستون به شیکاگو بود. دوست دبیرستانی ام مهدی که سه سال آخر مدرسه ام را با حضور پرشکوه روزانه اش گذرانده بودم؛ قرار بود دنبالم بیاید. مهدی دو برادر بزرگتر داشت و حدود ده ماه پیش از من بآمریکا آمده بود. در سایه و با نظارت برادرانش زندگی می کرد. من برادر ندارم (کاش من هم یک داداش بامعرفت مثل خودم داشتم! هاهاها) و مهدی در ایران مثل برادرم شده بود. یکروز در میان بخانه ما می آمد تا با هم به سینما یا از ۱۷ سالگی ببعد که ماشین پدرم را می دزدیدم دنبال الوات بازی برویم. چند بار تمام دارایی اش را که سه تومان (یعنی ۳۰ ریال) بود بتاکسی داده بود و چون حتما باید بسینما می رفتیم اینجور مواقع سه تومان پول بلیط سینمایش بگردن من می افتاد. وقتی می آمد در نمیزد؛ با مداد یا پیچ گوشتی لولای در خانه مان را که چفت و بست درست حسابی نداشت پایین میزد و وارد می شد. پدرم او را بنام خانوادگی اش میخواند. بمن میگفت شهاب کلید خانه مان را از اخوین بگیر؛ دیروز لخت از حمام بیرون آمدم و یکهو اخوین در را باز کرد و وارد هال شد. یا بمن می گفت وقتی با اخوین زن به خانه می آورید؛ روی تخت من نبریدش! البته ما هرگز چنین عمل شنیعی روی تخت ایشان انجام نداده بودیم. پدرٍ کول من عشق بود

مهدی بگمان اینکه من مستقیما از ایران یا اروپا میآیم بفرودگاه بین المللی رفته بود و من در قسمت پروازهای داخلی سرگردان و سراسیمه مانده بودم. بعد از چند ساعت بخانه اش زنگ زدم و فهمیدم مرا که پیدا نکرده؛ با ماشینی که قرض کرده بود؛ بشهر خودشان برگشته. گفت چاره ای نیست؛ تاکسی بگیر و بیا. به دیکلب-ایلی نوی Dekalb-Illinois که رسیدم مهدی به پیشواز تاکسی آمد! لابد شهر بسیارکوچکی بود. راننده گفت ۴۰ دلار من ۱۴ شنیدم؛ مهدی لبخند ملیحی زد و پول تاکسی را داد. یک هفته در دیکلب ماندم و عازم شهری در ۲۰-۳۰ مایلی جنوب دالاس بنام سیدار-هیلز شدم که سه ماه انگلیسی اجباری بخوانم. زمان طاغوتِ خدابیامرز که ما در دنیا آبرو و حیثیت و در ایران سفارت آمریکا داشتیم و نه شرقی نه غربی جمهوری مستعمره ی چینی-روسی اسلامی نشده بودیم؛ وقتی با  فرم پذیرشم برای گرفتن ویزا بسفارت رفتم گفتند هزار دلار برای کالج و ۲۰۰ دلار برای کلاس زبان ای-اس-ال E.S.L بفرست؛ رسیدش را بیار و ویزایت را بگیر؛ چون بعضی از ایرانیان عزیز با ویزای تحصیلی به اینجا می آمدند و بمدرسه نمی رفتند. پدرم که توان پرداخت هزینه تحصیل خارج مرا نداشت؛ وقتی بهش گفتم میخواهم بآمریکا بروم گفت مبارک است؛ میدانی که من پول تامینت را ندارم. گفتم بله می دانم؛ هم کار می کنم (که لزوما قانونی نبود) هم درس می خوانم. بیادم می آید پدرم آن ۱۲۰۰ دلار را قرض گرفت و فرستادیم. در کلاس ای-اس-ال بعد از یکماه و نیمِ ترم اول معلم کلاس بمن گفت میتوانی به کالج بروی؛ اینجا چیزی برای یادگرفتنت نمانده؛ وقتت را تلف نکن. به کالج رفتم. کالج ناوارو در شهر ۳ هزار نفری کورسیکانا. شهری آرام و بقول آمریکایی ها خشک که مشروب فروشی نداشت. تنها یک کالج؛ یک سالن بولینگ؛ هفشده تا رستوران و تا دلت بخواهد کلیسا سر و ته شهر را تشکیل میداد

یادم رفت بنویسم وقتی از ایران بیرون می آمدم مادرم در فرانسه بود؛ دوره ای مربوط به شغلش در گمرگ را می گذراند. عاشق شاه (و بعدها از حکومت اسلامی متنفر) بود. وقتی بآمریکا می آمد؛ چون من منتقد شاه بودم؛ بارها دعوایمان شده بود. بعد از خودکشی ایران و پیروزی عن قلاب شکوهمند خودش را بازنشسته کرد. در سنین بالاتر متاسفانه بمکه هم رفته بود ولی طی دوران کارمندی اش در کوچه و خیابان بلوزدامن شیک می پوشید و اهل روسری اجباری بسر گذاشتن و بله گفتن بریشوهای بیسواد ج اسلامی نبود. سر راهم یکهفته ده روزی را هم در پاریس پیش او گذراندم. با آمدن من بآمریکا بدلیل سنم مخالف بود (حق هم داشت) ولی چون با ما زندگی نکرده بود؛ حرف و نظرش برو بیا نداشت. با این وجود قرار نانوشته بر این گذاشته شد که پدر و مادر هر یک ماهی ۱۰۰ دلار برایم بفرستند. ماهیانه های پدرم اکثرا نامرتب بود و پس از چندی بالکل قطع شد.* از همان ترم اول دوم کالج در رستوران؛ کارخانه بارکشی یا هر جا می شد کار دست و پا می کردم و با اشاره شصت (بیلاخی) و سواری گرفتن از ماشین هایی که رد می شدند؛ سر کار می رفتم

 پیرزن ۶۰-۷۰ ساله سرپرست خوابگاه دانشگاه نمیدام چه شد که بمن- و نه هیچکس دیگر!- نظر لطف داشت و گهگاه مرا بآپارتمانش راه می داد و برایم تخم مرغ و بیکن درست میکرد. یادش بخیر. چند ماه بعد از شروع کالج نامه ای از پدرم رسید که چون دو سال آخر در ایران ماشین زیر پایت بود؛ نمیخواهم به ت بد بگذرد؛ ۴۰۰ دلار میفرستم؛ زیاد نیست میدانم ولی برای خودت ماشینی فراهم کن. در همان خوابگاه یک دانشجوی هیپی ماشین خوشگل شورلت ایمپالای ۶۴ سیاه رنگ با داخل چرم را ۴۰۰ یا ۴۵۰ بفروش گذاشت و من خریدمش. دیگر شمر هم جلو دارم نبود. ویکند بود و میخواستم دوشنبه اول وقت بگاراژ ببرمش تا آب و روغنش را چک کنند ولی ندای آبجو در Ennis انیس شهری در ۱۶ مایلی کورسیکانا مجال نداد. ماشین را توی بزرگراه انداختم. بلانسبتِ الاغ؛ در نهایت بیشعوری بدون چک کردن روغنش. موتور ماشین سوخت و بدنه اش را چون گفتم که خوشگل بود؛ ۱۲۵ یا ۱۵۰ دلار فروختم و خجالت کشیدم بپدرم بگویم چه غلطی کرده ام

این شکلی بود. داخلش هم چرم سیاه

سه سیمستر در کالج ماندم و معدل کلّم ۳.۸ از ۴ بود. کلاس های انگلیسی و کلکولس و اسپیچ speech گل کاشتم و سرشناس شدم. معلم کلکولس مان با ناز و اطوار چنان معادلات را می نوشت و با آرتیست بازی درس میداد گویی سفیه فضایی هوا می فرستد. وقتی چیزی از کلاس می پرسید و آمریکایی ها و بقیه مثل بز نگاهش می کردند و من هم برای اینکه منفور کلاس نشوم بعد از چند جلسه دیگر دستم را بالا نمی بردم؛ می دانست من جوابش را میدانم. کمی صبر می کرد و آخرسر اسم مرا صدا میزد که تو بگو. در کلاس انگلیسی مان چندبار نوشته های شاگردان آمریکایی را تصحیح کردم چون گرامر را از آنها بهتر می دانستم. از کلاس اسپیچ هم دیگر برایتان نگویم.  سیمستر آخر کالج؛ دیگر شاید چون درسها برایم آسان بود یا سربه هوایی ابلهانه فریبم میداد یا هر دو؛ به علافی؛ علف کشیدن و دختربازی افتاده بودم. سر امتحان نهایی کتبی اسپیچ که بزور رسیدم؛ رسما گیج و های (نعشه یا نشئه بالاخره نفهمیدم) بودم و بقول آمریکایی ها تست را flunk کردم یعنی نمره زیر ۶۰ گرفتم و رد شدم ولی معلم نمره نهایی ام را A داد چون  پیش تر بخاطر یک سخنرانی نهایی شایسته ۱۰ دقیقه ای ام سر کلاس که همه را میخکوب کرده بود٬ موفقیتم از نگاه استاد تضمین شده بود. بعد از اسپیچ من و ۱۰-۱۵ ثانیه سکوتِ کلاس؛ استادمان رفت جلوی تخته و گفت ۴ ماه است بشما ها می گویم چطور بایستید چطور به مخاطبین تان نگاه و توجه شان را جلب کنید؛ سخنرانی را چطور شروع کنید و چطور بپایان برسانید. این شاگرد در ۷-۸ دقیقه همه اش را بنمایش گذاشت. او میخواست جلوی جماعت ایستادن و حرف زدنِ درست بما یاد بدهد و من نشان دادم که یاد گرفتم. دم آن استاد هم گرم که معرفتش را نشان داد.

چون در دبیرستان (خوارزمی) به مکانیزمِ حرکت؛ شتاب و سقوط اجسام علاقه داشتم میخواستم مهندسی فضایی Aerospace(ایرو سپیس) بخوانم. اینجا فهمیدم که پیش از مهندسی ایروسپیس باید مدرک مهندسی مکانیک گرفت. از کورسیکانا عازم هیوستن شدم یو آو اچ. U of H فرمودند باید امتحان تافل بدهی و نمره بالای ۴۵۰ بگیری. گفتم تافل دو ماه دیگر است و دانشگاه یکماه دیگر شروع می شود. شما اجازه بدهید ثبت نام کنم اگر نمره نیاوردم اخراجم کنید. گفتند نه؛ مرغ یک پا دارد؛ همین که گفتیم. بدانشگاه دیگری برو. برو دانشگاه لامار در بومانت که تافل نمی خواهد. از حرصم برای تافل ثبت نام کردم ولی به بومانت رفتم و کاش پایم سر راه چلاق شده بود. از بومانت هنوز که هنوز است متنفرم. سیر نزولی زندگی من در آمریکا آنجا آغاز شد و با سفر تابستانی به ویرجینیا برای کتابفروشی در به در و ملاقات جویس به اوج رذالت و درماندگی رسید. شبیه جمهوری اسلامی. سراسر باخت؛ پلیدی و نکبت. دوماه بعد امتحان تافل دادم و ۵۷۹ گرفتم**؛ نتیجه را برای آن پدرسگ که نگذاشته بود در هیوستن نامنویسی کنم؛ فرستادم. رشته مکانیک دانشگاه لامار ثبت نام کردم. استاد مکانیک-۱ مان در یکی دوماه مرا از هر چه مکانیک و فرمول و مهندسی بود بیزار کرد. امتحان میداد جواب ها با ۴ یا ۵ گزینه ی multiple choiceمالتیپل چویس که A یا B؛ C یا D را انتخاب کنید. مسئله را حل میکردیم اگر راهمان درست بود و جواب درست مثلا B-۱.۲ بود و ما C-۱.۳ را میزدیم؛ نمره آن سئوال را صفر میداد. خب خاکبر سر نفهم؛ باید ببینی اگر شاگرد راه را درست رفته بهش کمی امتیاز بدهی. وقتی ازش چیزی می پرسیدیم می گفت من که معلم نیستم؛ مهندسم. گور بابای هندسه ای که تو را مهندس کرده؛ پس اگر معلم نیستی سر کلاس من چه غلطی میکنی؟ از مکانیک فرار کردم و چون در کلاس فورترن Fortranکامپیوتر ماهر شدم و جزو معدود کسانی بودم که درس معلم را که دم تخته بآرامی وزوز میکرد؛ می فهمیدم؛ سراغ کامپیوتر ساینس (نرم افزار) رفتم. یکی دو سال بعد که بویرجینیا رفتم؛ ترک تحصیل کردم و در بیغوله های ویرجینیا لولیدم و سرانجام از فرط درماندگی کم مانده بود به نیروی دریایی آمریکا بپیوندم. امتحان کتبی ام را با رده بالا قبول شدم و قرار بود بعد از شش ماه؟ بوت کمپ Boot Camp چون کمی کالج رفته بودم؛ از سرباز صفر نه؛ کمی بالاتر شروع کنم و افزون بر حقوق ماهیانه؛ خرج ادامه تحصیل و مرمت دندان هایم…همه چیز را بپردازند. پیش از امتحان بدنی که آنرا هم حتما قبول می شدم؛ مادرم مثل شیر خودش را به ویرجینیا رساند؛ آمد پیدایم کرد و نجاتم داد. گوشم را گرفت و بدانشگاه خراب شده در بومانت برگرداند.

نوشتم پیدایم کرد چون من واقعا گم شده بودم. پدرم بتگزاس نامه می فرستاد و فکر میکرد چون درگیر پول برای گذران زندگی هستم؛ جوابش را نمی دهم. درست است در گیر بودم ولی نه در تگزاس. در همان حول و حوش که من در ویرجینیا مشغول بدبخت کردن خود بودم؛ خواهرم با همسرش برای ماه عسل به آمریکا آمده بود. از اول و موقع برگشتن به ایران در به در دنبال من گشته بودند که اتوموبیل بیوکی را که خریده بودند بمن بدهند و از من اثر و نشانی نبود. وقتی تصمیم گرفتم یعنی متوجه شدم که بهیچوجه نمی توانم بدانشگاه برگردم؛ بمادرم نامه نوشتم که دیگر برای من پول (تحصیل) نفرست چون خاکبرسرم ریخته ام و در ویرجینیا راننده تاکسی شده ام. مادرم سالها بعد دو سه بار بمن گفت من کسی را بصداقت تو ندیده ام؛ یعنی چه پول نفرست؟! ولی از حق نگذریم؛ نامردی نکرد؛ حرفم را به گوش دل گرفت و نفرستاد. لول. وقتی به بومانت برگردانده شدم امید پدرم برای یکبار دیگر دیدنٍ تنها پسرش در دلش دوباره جان گرفت. اما گویا حالش دیگر خیلی بد شده بود. پدر من حدود سال ۱۹۵۳ یکی از اولین جراحی های قلب باز دنیا را در پاریس با موفقیت پشت سر گذاشته بود. عملی با ۱۷ درصد شانس نجات و ۸۳ درصد خطر مرگ. دکترها در ایران جوابش کرده بودند؛ مادرم با تلقین مادربزرگ عفریته ام حاضر بفروش خانه شان  (که پدرم بنامش خریده بود) نشده بود؛ پدربرزگ متولم از خوی آمده به پسرش قرض داده بود! نیمه جان از ایران رفت؛ عمل بسیار خطرناکی را گذراند و دوسه کیلو چاقتر؛ زنده بایران برگشت. وقتی ورقه عمل را خیلی زود بدون فکر کردن امضا کرده بود؛ فکر کرده بودند نخوانده و نفهمیده امضا کرده است. بعد از آن عمل دوبار دیگر برای معالجه و مداوا بفرانسه رفت ولی تن به تیغ جراحی نداد. وقتی می پرسیدم چرا؛ میگفت دیگر شهامت ۳۰ سالگی ام را نداشتم؛ دغدغه شماها نمی گذاشت که خطر ۵۰ درصدی عمل مجدد را براحتی بپذیرم.  گویا در تین ایجری دچار دو بیماری شده بود که داروهای متضادشان به قلبش صدمه زده بود. از خودش نگهداری هم نمی کرد. درد می کشید تحمل میکرد و لب به گله باز نمی کرد. بارها جلوی چشمان نگران من و خواهرم از درد قلبش بیهوش شده بود. آنوقت ها می گفتیم قلبش گرفته! امروز میدانیم که سکته قلبی می کرده. مشروب و سیگارش را هم قطع نمی کرد. چون خوشگل و خوش تیپ بود؛ دمش گرم خانم بازی هایش هم بقول آمریکایی ها همیشه full throttle فول تراتل برقرار بود. البته عرق خور نبود؛ هرگز به تنهایی نمی نوشید. اهل شعر و ادب؛ مهمان نواز؛ سخنور و ادیب بود. پرونده من را در اداره مهاجرت گم کردند و کار را از نو بجریان انداختیم؛ پدرم اواخر برایم نوشته بود هر وقت کارت سبز تو میخواهد درست شود؛ خدای بومانت سنگی می اندازد و من فکر می کنم دیگر موفق به دیدن تو نشوم. و همان شد که نوشته بود. یکسال بعد از نزول وبای اسلام و خمینی دجال؛ پدرم در سن ۵۶ سالگی چشم از دنیا فرو بست. چندین ماه بمن نگفتند تا دیوانه نشوم. سیمستر آخر دانشگاه را می گذراندم. این را که چرا اینقدر و بعضا تکراری (برای خواننده های قدیمی این وبلاگ) از پدرم نوشتم؛ بعدا توضیح خواهم داد. داستان ما در ۴-۳ صفحه نخواهد گنجید. بقول الیزابت بنت دوست توییتری ام؛ با ما باشید!

با جویس در ویرجینیا ازدواج ۱۵ دلاری کرده بودم. ازدواج کردیم تا بتوانیم دختر دو ساله اش را که در خانه تنها گذاشته بخرید رفته بود و CPS +-سی پی اس- ازمان گرفته بود؛ پس بگیریم و گرفتیم.( ۳۰ سال بعد آن دختر بگفتهْ خودش با ۲۵ سال! جستجو سرانجام مرا پیدا کرد و به دیدنش رفتم). وقتی من بتگزاس بر می گشتم؛ جویس چون لوطی منش و با معرفت بود و می دانست چه بلاهایی بسرم آورده؛ اصلا اشکال تراشی نکرد ولی دیری نگذشت که تماس گرفت که من تصادفی داشتم و آسیب دیدم و از لحاض روحی بتو نیاز دارم. چه می توانستم بگویم؟  بدنبال من بتگزاس آمد تا اینجا هم نگذارد آب خوش از گلویم پایین برود. وقتی آمد و دیدم در آن رابطه از هر جهت باخته ام؛ بر خلاف اغلب عزیزان که فردای روز ازدواج شان اقدام می کنند؛ دو سال و اندی بعد از تاریخ ازدواجمان؛ برای گرفتن کارت سبز در تگزاس وکیل گرفتم و دست بعمل شدم تا دست کم بهره مثبتی هم از این رابطه شوم ۴-۵ ساله نصیبم شود و دیگر باید (با تحمل دشواری ها)  تا آخر راه را می رفتم. آنزمان بود که پدرم را با پدیده کارت سبز آشنا کردم. تلفن نداشت ولی قرار بود بگیرد و می گفت اگر گرفتم میتوانی اقلا با من و خواهرت گپ بزنی. خیلی دلم میخواست بروم و دست و رویش را ببوسم و ببویم. نشد. آنچه بیادم مانده؛ در ۱۸ سال زندگی ام در ایران؛ پدرم تنها یکبار هنگام خداحافظی فرودگاهی مرا بآغوش گرفت و بوسید. ولی خواهرم می گفت بعد از رفتنت با شنیدن ترانه سفرسوسن: بستی تو تا بار سفر از خونه ما… آرام اشک می ریخت.  بعد از ۴۲ سال هنور وقتی به او و ندیدنش فکر می کنم گریه ام می گیرد. یک دنیا عشق و محبت؛ صفا و مردانگی در وجودش می جوشید. هر وقت دوست و آشنایی از من می پرسد چرا در این ۴۰-۵۰ سال هرگز به ایران نرفتی؛ میگویم وقتی از لحاظ سیاسی گیری نداشتم و می توانستم بروم؛ پولش را نداشتم و بعد تر که دستم باز شد؛ با فحش هایی که در فیس بوک؛ پتیشن ها؛ اینجا و آنجا؛ به کرات به خدا و پیغمبر و اسلام عزیز و از خدا بالا و مهم تر خمینی سگ پدر و خامنه ای جاکش داده ام؛ یقین دارم بدو ورودم در همان فرودگاه امام هیچی دستگیر و روانه اوین خواهم شد.

ببند ایرج از این اظهار غم دم – که غمگین می کنی خواننده را هم. کمی فست فوروارد داشته باشیم. زمان پایان تحصیلم آمریکا در رکود اقتصادی بود. برای استخدام به پالایشگاهی نزدیک بومانت بوگندو رفته بودم. ده ها تن دیگر برای همان شغل درخواست داده بودند. وقتی در محوطه پالایشگاه با ماشین کوچکی شبیه ماشین گلف چرخ می زدیم؛ از یکی شان پرسیدم شما این بوی مشمئز کننده را چگونه تحمل می کنید؟ او هم پرسید: کدام بو؟! چند ماه بعد (تصادفا) در یک کمپانی حفاری نفت و گاز در دریا کار گرفتم. کارم را از کارگر دون پایه آغاز کردم. هیچکسی را با مقامی بالاتر استخدام نمی کردند مگر اینکه آقازاده میبودی. کارم ماهی دو هفته بود که با آمد و شد ۱۵ روز می شد وهر ماه دو هفته یعنی ۱۲-۱۳ روز مرخصی داشتم. حقوق دو هفته در ماه کار کردن در یکسال ۲-۳ هزار دلار کمتر از آن برنامه نویسی برای پالایشگاه بود که نه بمن می دادند نه من قبول می کردم. با دو سه بار به دریا رفتن؛ می دانستم که قادر به ترقی خواهم بود چون معلوماتم بیشتر از بقیه بود. فوت و فن شیرها و لوله ها؛ محاسبات بالانس کشتی-ریگ را (وقتی شناورش می کردیم که جای دیگری ببریم)  به کمک دوستم رضا که مدرک مهندسی راه و ساختمان داشت و مهندس ریگ بود افزون بر پشتیبانی و تشویق یکی از روسای ریگ یاد گرفتم. آن رییس ساده و مهربان مان می گفت یکروز در شهر اسم همه کارکنان ریگ را توی کامپیوتر کمپانی زدند و اسم شهاب بیرون آمد! (دنبال کسی با مدرک دانشگاهی می گشتند)  بعد از یکسال و نیم مهندس-آموزنده شدم و ششماه بعد آماده بودم ریگ خودم را بگیرم که آنهم ۶ ماه طول کشید. +۲۰ سال مهندس ریگ/دکل بودم و در خلیج مکزیک بکارم ادامه دادم. ۲۰۰۸ ریگ من بهمراه ۳-۴ ریگ دیگر قراردادهای درازمدت با عربستان بست و راهی خلیج فارس شد. من نمیخواستم بعربستان بروم. گفتم ۱۵٪ اضافه حقوق -هر چند به بالای سالی ۱۰۰هزار دلار می رسید-کافی نیست؛ به رفتن و برگشتن های ۲۸ روزه نمی ارزد -۲۸ روز کار ۲۸ روز مرخصی-که سه ۴ روزش را هم در فرودگاه ها بگذرانی

Modern Jack-Up drilling rigs for sale
Rig این نوع ریگی بود که رویش کار می کردم. پایه های این غول آهنی از ۳۰۰ ال ۶۰۰ فوت بلندی دارند. پایین پایه ها یک تانک مخروط شکل جداره ضخیم هست که + بخشی از پایه در کف دریا فرو می رود

سه ۴ سال آخر کارم را در خشکی پشت میز و به روز رسانی دو سه تا اسپردشیت spreadsheetهای ده ها میلیون دلاری اکسل از عملیات salvage سلوج که در دریا در جریان بود و ما از دور تسهیل و مدیریت می کردیم؛ گذراندم ولی آنهم فقط ماهی دو هفته + مرخصی آخر هفته ها + تمام تعطیلات رسمی! مزایایی که در دریا هرگز نداشتیم. آسانترین و خوشمزه ترین خاطرات کاری ام همان سه سال آخر بود. در واقع ماهی ۱۰ روز کار می کردم و آنهم روزی یک ساعت تا یکساعت و نیم! بقیه اوقات را جوک می گفتیم؛ وبگردی یا مطالعه می کردیم؛ من و رئیسم که در اتاق بغل دستی ام نشسته بود؛ ایمیل های جالب و خنده دار برای یکدیگر می فرستادیم. بعد از کمپانی سلوج که برای بالا کشیدن/بیرون آوردنِ سه چهار ریگ مان که در طوفان غرق شده بودند؛ استخدام کرده بودیم می آمدند و ما را به گرانترین و مرغوبترین رستوران های شهر می بردند. دو ساعت صرف رفتن؛ غذا خوردن و برگشتن می شد بعد به مثلا کارمان بر می گشتیم دو سه ساعت لم میدادیم قهوه می خوردیم کرسی شعر می بافتیم تا ۵-۶ بعد از ظهر که روز کاری طاقت فرسا بپایان می رسید تا ۶ صبح روز بعد. یکبار برای خنده برنامه کارم را که به شوهرخواهرم در ایران گفتم؛ گفت اجازه بده من بیایم کیفت را بردارم برایت حمل کنم

۲ برگ از ۵ برگ ماند. ادامه دارد

پی نوشت ها:

*۱-پست «نامه به شهابم» کمی پایین تر در همین وبلاگ که شعری از پدرم را نوشتم

**۲-سال آخر کالج برای ایرانی های عزیز که درسشان خوب بود ولی انگلیسی سرشان نمی شد و میخواستند فوق لیسانس یا دکترا بگیرند امتجان تافل می دادم و نمره را خودم تنظیم میکردم باین معنی که فقط باید حساب می کردم چند سئوال را باید غلط بزنم که خیلی تابلو نباشد. بسته بموقعیت طرف و نمره ای که می خواست؛ برای ۲-۳ ساعت امتحان ۳۰۰ تا ۶۰۰ دلار پول می گرفتم

۳-+C.P.S = Child Protective Services

8 دیدگاه برای «پنجاه سال در پنج برگ»

  1. میگن همه چیز نوش خوبه ، رقیق قدیمیش. فیلممون کردی یزید! نویسنده بودی یا شدی؟ به هر حال اگه خز بازی های قدیم پیش نیاد دویاره جمع میشیم. سلام رفیق.این دفعه کم مارو زیاد به حساب بیار. اصلا امادگی ذهنی برای کامنت نوشتن نداشتم.

    پسندیده شده توسط 1 نفر

    1. چشم زیاد تحویل نمی گیرم. رفیق قدیمیش خوبه؛ ولی رفیق رهگذر که بعد از سال ها می بینی فراموشت نکرده و سراغت میاد یه چیز دیگه س

      لایک

      1. همه ما روزهایی داریم که میخواهیم مال خودمون باشیم، با کسی شریکش نشیم. شادی هامون ، غم هامون و خاطراتمون و بزاریم تو یه خورجین ، سوار ماشینمون بشیم و بریم جایی که برای این روزها رزروش کردیم. من تو این روزها میرم ساحلی که خیلی دوستش دارم. ساحل قشنگ و خلوتیه و از دور کشتی های حمل و نقل و افیانوس پیمایی رو میبینی که پراکندن تو پهنه دریا و از دور یک سکوی نفتی هم دیده میشه. هر بار گه چشمم به این سکو افتاده یادت کردم.

        پسندیده شده توسط 1 نفر

  2. سلام و درود کاپیتان عزیزم

    [خودت رو شکر] ظاهرن اسباب کشی تموم شده و حال و حوصله‌ی نوشتن پیدا کردی شهاب جان ! (خسته نباشی)
    منم فکر میکردم ک فقط (رفیق و شراب) قدیمی‌اش خوبه ، اما الان میدونم ک خیلی چیزها کهنه و قدیمی‌اش بهتره !

    شاد و سلامت و نویسا مانی

    پسندیده شده توسط 1 نفر

    1. متاسفانه نه؛ جان جانان گرامی. اسباب کشی بچندین دلیل چند ماه معلق ماند تصادف بسیار ناگواری در ایران برای شوهرخواهرم رخ داد و تمرکزم را کلا بهم ریخت. سه ۴ ماه بیشتر اینجا میمانم و ضمنا بدندان هایم رسیدگی میکنم. یک سفر احتمالی هم در تابستان به اروپا در پیش دارم که رفتن از هیوستن و برگشتن به همین جا مقرون بصرفه است
      بهر روی جعبه های اسباب کشی ام را جلوتر از خودم با بارکش بویرجینیا خواهم فرستاد

      پسندیده شده توسط 1 نفر

  3. چه دلم تنگ شده بود برای این نثر و صاحبش.
    تا جمله را تمام کردم تلفن زنگ زد و دیداری خواهم داشت. این چند جمله را به صرف اعلام وصول خاطرات و قلم شیوایتان می‌نویسم تا اولین فرصت!

    پسندیده شده توسط 1 نفر

پاسخ بنویسید